دعوايى ساده

دعوايى ساده
نویسنده: 
محمد سالارى
دعواي ساده بچه محل ها

خیلی ساده شروع شد. هر دو تا می‌خواستند از وسط کوچه رد بشوند. جوی وسط پر از فاضلاب بود و لیز شده بود. ترمز گرفتند و جوی لیز سیمانی عقب موتورهایشان را به هم زد. هر کدامشان گاز دادند که از جو رد بشوند، نشد، باز هم گاز دادند. صدای موتورسیکلت و دود، بچه‌محل‌هایی را که سر سه راه نشسته بودند آزار داد. یکی‌شان که تی‌شرت صورتی پوشیده بود و زیبایی اندام کار کرده و بازوها و سینه‌اش از توی تی شرت می‌خواستند بزنند بیرون، داد زد:
ـ جمع کنین دیگه، خفه مون کردین.
یکی از موتوری‌ها بالاخره چرخ عقبش از توی جو درآمد و گاز داد و رفت. آن یکی که جوانی با تی‌شرت قهوه‌ای بود و مثل صورتیه، زیبایی اندام کار کرده بود و موهاش را سیخ کرده و خال‌کوبی‌های بازوهاش پیدا بودند، باز هم چند تا گاز داد و نتوانست خودش را از جوی وسط بیرون بیاورد. صورتیه بلند شد و رفت جلوی قهوه‌ایه و شاخ به شاخ شد:
ـ جمع می‌کنی یا نه؟
ـ خب گیر کرده!
صورتیه، قهوه‌ایه را از موتور پرت کرد و خودش نشست و گاز داد. باز هم چرخ عقب موتور از جو در نیامد. قهوه‌ایه، بهش برخورده بود، صورتیه را هل داد، اما صورتیه نیفتاد. صورتیه فریادش بلند شد:
ـ برو، برو گمشو!
قهوه‌ایه گفت : موتور منه، پیاده شو.
صورتیه گفت:
ـ اینجام محل منه! پررویی نکن!
ـ اینجا محل منم هست!
ـ محل تو اینجا نیست اون‌طرف‌تره.
بگو مگوشان بالا گرفت. صورتیه از موتور پیاده شد، موتور را روی زمین خواباند و تی‌شرتش را بالا زد و زیر کمربندش یک قمه با تیغه پهن به طول بیست سانت در آورد. قهوه‌ایه یک کم عقب رفت، اما تعجب نکرد.
ـ برو عقب!
ـ موتور منه!
سر وصدا و قمه فقط نگاه‌ها را به آن‌ها جلب کرد. بچه‌های محل صحبت‌هاشان راقطع کردند و همان‌طور نشسته دعوا را تماشا کردند. کسی برای جدا شدنشان کوششی نکرد. صورتیه قمه را طوری دست گرفته بود که تیغه‌اش بالابود. تیغه برق نمی‌زد. معلوم  بود که چاقوی معمولی آشپزخانه، یا چاقوی ضامن‌دار نیست. هر بار که قهوه‌ایه به موتور نزدیک می‌شد، صورتیه بدون آن که بخواهد از قمه استفاده کند، به سینه قهوه‌ایه مشت می‌زد. قهوه‌ایه، برای جلوگیری از مشت‌هاش هیچ‌کاری نمی‌کرد. به نظر می‌رسید که زور هر دوشان با هم برابر است. می‌توانست مچ صورتیه را بگیرد. اما این کار را نمی‌کرد. قهویه‌ایه از موتور فاصله گرفت و به پایین کوچه رفت. صورتیه با خیال راحت، با قمه‌اش چرخ‌های عقب و جلو را پاره و پنچر کرد. چند تا ضربه به باک زد و زین موتور را پاره کرد.
قهوه‌ایه با همان قدم‌های آرام که رفته بود، با یکی از دوستانش بازگشت و آرام به طرف موتور رفت. صورتیه همان‌طور دور و بر موتور چرخ می‌زد و با لگد به موتور می‌زد. دوست قهوه‌ایه به طرف موتور رفت. صورتیه با مشت به سینه او زد، قهویه‌ایه هم جلو رفت، صورتیه که خیلی برافروخته شده بود، با دسته قمه دو سه تا ضربه به شانه و سینه قهوه‌ایه زد. باز هم قهوه‌ایه از ضربه‌هاش جلوگیری نکرد. فریادهای صورتیه، بالاخره یکی از دکان‌دارهای محل را از دکان بیرون کشید. دکان‌دار که مرد چهل ساله‌ای به نظر می‌رسید، به طرف قهوه‌ایه رفت و با فریاد گفت:
ـ برو گم‌شو! برو اون طرف وایستا.
قهوه‌ایه یک قدم عقب رفت. دکان دار دست صورتیه را گرفت که از موتور فاصله بگیرد. انگار با صورتیه آشنا بود. طوری که احترامش را نگه می‌داشت. صورتیه در حال عربده کشیدن از موتور فاصله گرفت. دوست قهوه‌ایه سعی کرد موتور را بردارد. صورتیه دستش را از دست دکان‌دار درآورد و دوباره به طرف موتور هجوم برد. دوست قهوه‌ایه که داشت موتور را بلند می‌کرد موتور را ول کرد و فاصله گرفت. قهوه‌ایه به طرف موتور رفت. صورتیه قمه را بالای سرش گرفته بود و عربده می‌زد. دکان‌دار به طرف قهوه‌ایه هجوم برد و با دست توی سینه‌اش زد. باز هم قهوه‌ایه ایستادگی کرد. دکان‌دار با سرش ضربه‌ای به سر قهوه‌ایه زد. قهوه‌ایه فاصله گرفت و بی خیال شد. رفت داخل بقالی سر سه راه، صورتیه خواست دعوا را به بقالی بکشاند. دکان‌دار جلوش را گرفت. یکی دیگر از بچه‌های محل دخالت کرد و صورتیه را همراه با دکان‌دار از موتور و بقالی دور کردند. صورتیه همان‌طور که دور می‌شد و عربده می‌کشید، تی شرتش را بالا زد و قمه را در جایی بین کمربند و شلوار غلاف کرد. قهوه‌ایه بعد از یک دقیقه با سیگار روشن بیرون آمد. به موتورش نگاهی کرد. دوستش موتور را بلند کرد. لاستیک عقب موتور از رینگ جدا شده بود. قهوه‌ایه آرام به طرف موتور رفت و با کمک دوستش موتور را هل دادند و از طول کوچه از روبه‌روی بچه‌های محل عبور دادند تا از پیچ کوچه رد شدند.
به طرف بچه‌محل‌هایی که روبه‌رو نشسته بودند رفتم. پرسیدم:
ـ چرا این‌ها به همدیگه فحش نمی‌دادند؟
ـ مثلاً چی حاجی؟
ـ مثل همه دعواها، فحش خوار و مادر؟
هر سه تا بچه‌محل به من خندیدند. یکیشان گفت:
ـ حاجی، آخه ناموسی می‌شد، اونوقت اون یکی هم قمه‌ش رو در می‌آورد و خون و خون‌ریزی می‌شد.
ـ یعنی اون یکی هم قمه داشت؟
بچه‌محل‌ها از خنده ریسه رفتند.
ـ حاجی کجای کاری؟
به سه‌راه نگاه کردم. بچه‌محل‌های روبه‌روی صحنه دعوا هنوز نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند. از صحنه دعوا فقط فاضلابی که از جو بیرون زده بود باقی مانده بود.
خیلی ساده تمام شد.

تهران
خرداد 1392