حزن استانبول

حزن استانبول
نویسنده: 
اورهان پاموك

بخشی از کتاب استانبول، خاطرات و شهر

. . .  اکنون ما حزن را نه به عنوان مالیخولیای فردی منزوی، به عنوان حس و حال سیاهی که میلیون‌ها انسان در آن شریک‌اند، درک می‌کنیم ـ چیزی که من در پی توصیف آن‌ام، حزن کلیت یک شهر است: حزن استانبول.
آن‌چه که من اکنون سعی دارم تشریح کنم، مالیخولیای استانبول نیست، حزنی است که ما انعکاسش را در خودمان می بینیم، حزنی که با مباهات در آن جذب می‌شویم و به عنوان یک جامعه در آن اشتراک داریم. برای حس کردن این حزن، باید صحنه‌هایی را دید و خاطراتی را زنده کرد که شهر در آن، خودِ تصویر می‌شود، خودِ اصل و ماهیت حزن: من از غروب‌هایی سخن می‌گویم که خورشید زود فرو می نشیند؛ از پدرانی زیر نور چراغ‌های خیابان‌های حاشیه شهر که با کیسه‌های پلاستیک به خانه یاز می‌گردند؛ از کشتی‌های بخار اسقاطی بوسفور که وسط زمستان به اسکله‌های متروک بسته شده‌اند، در حالی‌که ملوان‌های خواب‌آلود و سطل در دست که یک چشمشان به تلویزیون سیاه و سفیدی در دور دست دوخته شده، عرشة آن‌ها را می‌شویند؛ از کتاب‌فروش‌های سال‌مندی که از یک بحران مالی به بحران مالی دیگری در می‌غلتند و زمستان‌ها سراسر روز با این‌که از سرما می لرزند، در انتظار پدیدار شدن سر و کلة یک مشتری‌اند؛ از سلمانی‌های شاکی از این که مردها بعد از بحران اقتصادی دیگر مثل سابق اصلاح نمی‌کنند؛ از کودکانی که در خیابان‌های سنگ‌فرش لابه‌لای ماشین‌ها فوتبال بازی می‌کنند؛ از زن‌های روسری‌به‌سر که کیسه‌های پلاستیک خرید در دست دارند و در ایستگاه‌های پرت افتاده بی‌آن‌که با کسی هم‌کلام شوند به انتظار انوبوسی می‌ایستند که هرگز از راه نمی‌رسد، از آشیانه متروک قایق‌های ویلاهای قدیمی بوسفور؛ از چای‌خانه‌های مخصوص جاشوها که پر از مردان بی‌کار است؛ از پااندازهای صبور که غروب‌های تابستان برای پیداکردن آخرین توریست مست، بزرگ‌ترین میدان شهر را از این سر تا آن سر گز می‌کنند؛ از خیل جمعیتی که در غروب‌های زمستان، هول‌هولکی خود را به کشتی رسانده‌اند؛ از زن‌هایی که درانتظار شوهرهایی که هیچ جوری به خانه برنمی‌گردند از لای پرده به کوچه سرک می‌کشند؛ از پیرمردهای عرق‌چین‌به‌سر که در حیاط مسجدها رساله‌های نازک مذهبی، تسبیح و عطرهای ارزان‌قیمت می فروشند؛ از ده‌ها هزار ورودی یک شکل و یک‌جور آپارتمان‌ها؛ از ساختمان‌های چوبی که حتی زمانی در حکم عمارت ضمیمة یک قصر بودند، الوارشان زیر پا جیرجیر می‌کردند و الان به دفتر شهرداری‌ها تبدیل شده‌اند؛ از الاکلنگ‌های شکستة پارک‌های خالی؛ از بوق کشتی‌های بخار در مه؛ از دیوارهای شهر، ویرانه‌هایی که از امپرابوری بیزانس برجای مانده‌اند؛ از بازارهای خالی در غروب؛ از خانقاه‌های دراویش و تکیه‌ها که روی هم رُمبیده‌اند، از ده‌ها هزار آپارتمان رنگ باخته بر اثر چرک، رنگ و گرد و غبار؛ از مرغ‌های دریایی که زیر باران بی‌امان روی سکوهای شناور زنگ زده پوشیده از خزه و صدف، قرص و محکم نشسته‌اند؛ از دودهای تُنُک که از تنها بخاری دیواری عمارت های اعیانی صدساله در سردترین روز زمستان به هوا می‌رود؛ از جماعت مردهایی که در کناره‌های پل غلطه ماهی می‌گیرند؛ از تالارهای مطالعه سرد کتاب‌خانه‌ها؛ از عکاس‌های دوره‌گرد؛ از بوی نفس منتشر در سینما تئاترهایی که زمانی تلألؤ سقف‌های گچ‌بری شدة آب‌طلاکاری‌شان چشم را خیره می‌کرد و امروز برای مردهای شرمساری که دائم به آن‌ها رفت و آمد دارند، فیلم‌های هرزه نشان می‌دهند؛ از خیابان‌هایی که بعد از غروب آفتاب، هرگز زن تنها در آن‌ها دیده نمی‌شود؛ از خیل جمعیتی که حتی در روزهای گرم و خفه که باد جنوب بیداد می‌کند، پشت در روسپی‌خانه‌های مجاز جمع می‌شوند؛ از زن‌های جوانی که جلو در فروشگاه‌های گوشت حراجی صف می بندند؛ از رشته‌های لامپ که در اعیاد مذهبی در فاصله دو منار مسجدها برای چراغانی آویزان می‌کنند و چند تا در میان، لامپ‌های‌شان سوخته؛ از دیوارهای پوشیده از پوسترهای رنگ و رو رفته و پاره و سیاه شده؛ از «دولموش»های پیر و خسته، شورولت‌های آمریکایی دهة 1950 که در هر کشور غربی اگر بودند جای‌شان در موزه بود، اما این‌جا هن‌هن‌کنان و پت‌پت‌کنان در کوچه‌های تنگ و خیابان‌های اصلی شهر با عنوان تاکسی خطی هنوز کار می کنند؛ از اتوبوس‌هایی که از زیادی مسافر در حال ترکیدن‌اند؛ از مسجدهایی که گنبدها و ناودان‌هاشان الی‌الابد به سرقت می روند؛ از گورستان های شهر که به دروازه‌های جهان ثانوی می مانند و از درخت‌های سروشان؛ از چراغ‌های کم‌نور کشتی‌هایی که عصرها از قاضی‌کوی به قراکوی می‌روند؛ از کودکان کم سن و سال خیابانی که با اصرار می‌خواهند به همه رهگذرها یک بسته دستمال کاغذی بفروشند؛ از برج‌های ساعت که احدی نگاه شان نمی‌کند؛ از کتاب‌های تاریخ که بچه‌ها در آن‌ها فتوحات امپراتوری عثمانی را می‌خوانند و از کتک هایی که همان‌ها در خانه نوش جان می‌کنند؛ از روزهایی که همه ناچارند در خانه بمانند تا آراء یا نفوس شمارش شود؛ از روزهایی که برای سهولت در جست‌وجوی تروریست‌ها ناگهان منع رفت و آمد اعلام می‌شود و همه با وحشت از سر رسیدن «مأمورها» در خانه کز می‌کنند؛ از نامه‌های خوانندگان که در گوشه روزنامه تپانده می‌شود و احدی آن‌ها را نمی‌خواند؛ از زیر گذرهای شلوغ‌ترین تقاطع‌ها؛ از روگذرهایی که پله‌های همه آن‌ها یک جاشان شکسته است؛ از دخترانی که مشتری ستون آبجی گُزین در حریت، پرخواننده‌ترین روزنامه ترکیه‌اند؛ از گداهایی که در غیرمنتظره‌ترین جاها جلو آدم را می‌گیرند و آن‌هایی که همیشه در یک نقطه می‌ایستند و یک تقاضا را تکرار می‌کنند؛ از بوی تند ادرار که در خیابان‌های شلوغ، کشتی‌ها، کوچه‌ها و زیرگذرها به مشام می‌خورد؛  از مردی که چهل‌سال آزگار است در یک نقطه کارت‌پستال‌های مناظر استانبول را می‌فروشد؛ از نور نارنجی مایل به قرمز پنجره‌های اُسکُدار، در هنگام غروب؛ از ساعت‌های اولیه صبح که جز ماهی‌گیرهایی که روانه دریا می‌شوند، همه در خواب اند؛ از گوشه پارک گلخانه که اسم خودش را گذاشته باغ وحش، اما در آن فقط دو تا بز و سه تا گربه چرتی توی چند تا قفس دارند زجرکُش می شوند؛ از خواننده‌های درجه سة کلوب‌های شبانه ارزان‌قیمت که خودشان را می‌کُشند تا ادای آوازخوان‌های آمریکایی و ستاره های پاپ ترک را درآورند، ایضاً از خواننده‌های درجه یک؛ از محصل‌های بی‌دل و دماغ دبیرستانی کلاس‌های تمام نشدنی انگلیسی که بعد از شش سال زبان خارجی خواندن، هیچ‌کدام‌شان جز «yes» و «no» چیزی یاد نگرفته‌اند؛ از صف مهاجران در بارانداز غلطه؛ از میوه‌ها، سبزیجات، زباله‌ها، کیسه‌های پلاستیک، کاغذهای باطله، گونی‌های خالی، جعبه‌ها و صندوق‌هایی که عصرهای زمستان بعد از تمام شدن کار بازارهای خیابانی به حال خود رها می‌شوند؛ از زن‌های روسری‌به‌سر زیبایی که با کم رویی در بازارهای پیاده‌رویی چانه می‌زنند؛ از مادرهای جوان که با مشقت با سه تا بچه در خیابان‌ها رفت و آمد می‌کنند؛ از به صدا درآمدن سوت همه کشتی‌های روی دریا در ساعت 9:05 صبح دهم نوامبر، لحظه‌ای که همة شهر برای تجدید خاطرة آتاتورک، ایست می‌کنند؛ از پله‌های سنگ‌فرش که آن‌قدر آسفالت روی شان ریخته‌اند که همه‌شان ناپدید شده‌اند؛ از توده سنگ‌های مرمر، که روزی «چشمه»های چندصدسالة باشکوه محله‌ها بودند، اما حالا هم آب‌شان خشک شده هم شیرهاشان به سرقت رفته؛ از مجتمع‌های مسکونی خیابان‌های فرعی که در دوره بچگی من، خانواده‌های طبقه متوسط ـ دکترها، وکیل‌ها و معلم‌ها، عصرها با زن و بچه در آن می‌نشستند و رادیو گوش می‌دادند و امروز آپارتمان‌های انباشته از ماشین‌های بافندگی و جادکمه دوزی‌اند که دخترهای جوان، سراسر شب با پایین‌ترین دست‌مزد در آن‌ها سفارش‌های فوری را انجام می‌دهند؛ از منظره شاخ زرین که از پل غلطه مشرف به ایوب است؛ از فروشنده‌های دوره گرد اسکله‌ها که چشم‌شان در انتظار مشتری به این منظره خشک می‌شود؛ از همه چیزهایی که شکسته‌اند، کهنه‌اند و دوره‌شان سررسیده؛ از لک‌لک‌هایی که با نزدیک شدن پاییز از منطقه بالکان و اروپای شمالی و غربی به سمت جنوب پرواز می‌کنند و موقع بلند شدن از روی بوسفور و جزیره های دریای مرمره، همة شهر را زیر نظر می‌گیرند؛ از خیل مردهای سیگار به دست بعد از مسابقه‌های ملی فوتبال که، در دوره کودکی من هرگز بدون شکست خفت‌بار به‌پایان نمی‌رسید؛ از همه این ها سخن می‌گویم.
با مشاهده حزن و با احترام قائل شدن به تجلی آن در خیابان‌های شهر و منظره‌ها و آدم‌ها است که سرانجام ما آن را در همه جا حس می‌کنیم. صبح‌های سرد زمستان که آفتاب ناگهان روی بوسفور می‌افتد و آن مه رقیق از سطح آب بالا می‌رود، حزن آن‌قدر متراکم است که انسان می‌تواند لمس کند و می‌تواند ببیند که مانند غبار روی آدم‌ها و منظره‌های شهر پخش می‌شود.