اوستا معمار خدابیامرز

اوستا معمار خدابیامرز
نویسنده: 
زهره رضوان

هر وقت در بخش اورژانس به توالت می‌روم، آنهم با عجله، در آن دستشویی که هنگام قضای حاجت سر و ته آدم حتماً به دیوار می‌خورد، با یک کاسه توالت کوچک که فکر می کنم برای بچه ها باشد و هر چقدر هم مواظب باشی آخرش پاچۀ شلوارت خیس می‌شود، خونم بجوش می‌آید و در آن جای تنگ و تاریک یاد تمام گیر و گرفتاری‌هایم می‌افتم و لعنت می فرستم.

اورژانس بیمارستان ما تقریباً هرچند سال یکبار تعمیراتی شده است که اعتبار مانده در آخر سال، خرج آن گردد و از آنجا که مهمترین محل برای نشان دادن کارایی مدیریت بیمارستان و به قول خودشان خدابیامرزی است، هرگوشه اش نشانی از ریاست کسی دارد. از آن موقعی که سامان‌دهی اورژانس‌های کشور به عنوان اولویت در دستور کار بیمارستان‌ها قرار گرفت، ساخت و ساز اورژانس از مهم ترین کارهای هر رئیس بیمارستان شد. حداقل از زمانی که من در این اورژانس مشغول کار شدم، هر چند روز یکبار با مرگ بیماری تمام شیشه‌ها پایین می‌آمد و زد و خوردی می‌شد که پرسنل زیر میز یا برانکاردی سنگر می‌گرفتند. این بود که قرار شد اینجا هم مورد بازسازی قرار بگیرد، تا هم دسترسی همراهان به بخش اتاق عمل محدود شود و هم این تغییرات و بازسازی، گردش کار و سرویس‌دهی به بیمار را تسهیل کند. اما لزوماً این کار به مهندس سپرده نمی‌شد، چرا که خرج داشت و هزینه مهندس را اگر زیر بار این خرده‌کاری‌ها می‌رفتند، بیمارستان نمی‌توانست قبول کند. لذا هر روز اکیپی از رئیس و مدیر و سرپرستار و مأمور خرید و غیره، دوره راه می‌افتادند که بازدیدی کنند و طرحی بریزند. بنّایی هم در بیمارستان بود به اسم آقامعمار، در اواخر بازنشستگی که نمی‌دانم با چه ردیف حقوقی در بیمارستان کار می‌کرد. اما زرع و چارک داشت و تمام پیشنهادات بلندپروازانه را به اسم اینکه «این دیوار حمال است، نمی‌شود به آن دست زد.» رد می‌کرد. حداکثر بین دو قسمت تیغه‌ای با آجر و سیمان می‌کشید. اینگونه اورژانس را به هزارتویی تبدیل کرده بود که هر روز بیماران در آن گم شده و مستأصل می‌پرسیدند: «رادیولوژی کجاست؟» «آزمایشگاه کدام طرف است؟» و ... اینجا از اولش هم بیمارستان نبوده، خدا اعلم است. می‌گفتند اصطبل رضاشاهی بوده که تغییر کاربری داده شده؛ مجموعه‌ای از ساختمان‌هایی پراکنده، در یک محوطه بزرگ و دو خیابان موازی با چنارها و کاج‌های تنومند که تنها دلخوشی ما و بیماران بودند و وقتی از بخش‌ها بیرون می‌زدیم با نفس بلندی زیر سایه آنها به زندگی امیدوارتر می‌شدیم. همراه‌ها و ملاقاتی‌ها هم در ساعات ملاقات با زنبیل و فلاسک چای زیر این درختان بساط می‌کردند و بیمارانی که می‌توانستند راه بروند را با لباس و سرم بدست در میانشان پذیرایی می‌کردند. روزهای تعطیل با همۀ درگیری بیمارستان ساعات ملاقاتش آدم را یاد سیزده بدر می انداخت، آنهم با انبوه بچه‌ها که به داخل بخش ها راهشان نمی دادند و در این محوطه ولو بودند و فارغ از درک بیماری و غصه بزرگترها مشغول بازی. آن توالت هم حاصل کار همان آقا معمار بود که با تیغه ای بخشی از آن را به ایستگاه پرستاری افزودند، تا جا برای کامپیوتر تازه به صحنه آمده برای ثبت اسامی بیماران و اسناد مربوطه باز شود. می خواستند بساط دفاتر متعدد ثبت گزارش از اورژانس جمع شود، گرچه هنوز پس از سالها دفترها سرجایشان هستند و هیکل کامپیوتر هم آنجا افتاده که یا لود نمی کند یا خراب است یا اُپراتورش ناوارد! با اضافه شدن کامپیوتر میز ایستگاه پرستاری هم باید عوض می شد و میزی سنگی ساخته می شد، از آجر و سیمان و سنگ مرمر که دیگر همراهان عصبانی بیماران نتوانند آن را با کامپیوتر و مخلفاتش به هوا پرتاب کنند. در این میان نماینده ای هم از طرف دفتر بیمارستان که پیرمرد سالخورده ای بود با سیگاری در دست دائماً آنجا می پلکید و دستوراتی به معمار و کارگران می داد که آنها هم سعی می کردند با جواب های کوتاه دست به سرش کنند. چون چند روز قبلش که موقع بازکردن میز قبلی ایستگاه پرستاری و جایگزین کردنش با میز جدید چنان قشقرقی راه انداخته بود که «من این را از ایتالیا سفارش دادم آوردند و شما مواظبش نبودید!؟...» در این روزهای پایانی سال باز هم صدای کر کنندۀ بیل و کلنگ و مته در اینجا شنیده می شود و باز ریاست در تدارک گسترش بخش اورژانس است که روز به روز بر تعداد بیمارانش افزوده می شود. من امروز در فضایی که موقتاً بیماران را در دو کانکسِ پیش ساخته اسکان داده اند کار کرده ام و بالاخره بعد از چند ساعت فرصتی یافتم تا به طرف همان دستشویی کذایی در بخش اورژانس بروم. هنوز در حال شستن دست هایم بودم که کُد احیا اعلام شد و عجولانه دوباره به بخش برگشتم. پرسنل وسایل لازم را آورده بودند، اما انگار عجله ای در کار نبود. همان پیرمرد دفتر ریاست بود که روی برانکارد دراز کشیده بود ولی جانی در بدن نداشت. پرستار گفت: «خدابیامرزدش، فکر می‌کنم همین جا خاکش کنند. خودش همیشه می گفت دستور داده قبری در انتهای بیمارستان زیر درختان برایش درست کنند.» پرستار بغل دستی اطرافش را پایید و صدایش را پایین آورد و جواب داد: «حداقل آنجا در هوای آزاد است، نه در این دخمه ای که برای ما ساخته.»