سفری از اردبیل تا ارس
معمارنت- کمتر معماری در ایران پیدا میشود که روابط تاثیرگذار میان ادبیات فارسی و معماری این حوزۀ جغرافیایی را انکار نماید، بر همین اساس معمارنت قصد دارد تا متنهای ادبی مرتبط با معماری یا شهر را نیز به عنوان تجربه زیستههای معمارانهای از فضاها که در قالب ادبیات نگاشته میشوند در خلال مطالب خود منتشر کند. تاکنون نیز مطالبی نیز از این دست را با عناوین «احتمال بقا در یاسوج» و «کوچه اولین کارگاه زندگی شهری» و ... به علاقهمندان عرضه کرده است.
معمارنت- کمتر معماری در ایران پیدا میشود که روابط تاثیرگذار میان ادبیات فارسی و معماری این حوزۀ جغرافیایی را انکار نماید، بر همین اساس معمارنت قصد دارد تا متنهای ادبی مرتبط با معماری یا شهر را نیز به عنوان تجربه زیستههای معمارانهای از فضاها که در قالب ادبیات نگاشته میشوند در خلال مطالب خود منتشر کند. تاکنون نیز مطالبی نیز از این دست را با عناوین «احتمال بقا در یاسوج» و «کوچه اولین کارگاه زندگی شهری» و ... به علاقهمندان عرضه کرده است.
متنی که میخوانید نیز شرح سفرنامۀ جمعی به آذرباییجان، اردبیل و جلفا است که از خلال توصیف اسطورهای از شکلگیری رود ارس نگاشته شده است. رودخانهای که از پیوستن دو رود کوچکتر به نامهای آراز و کور در دشتهای جلفا جاری میشود.
" در روزگاران قدیم دختر زیبایی به نام کور و پسر رشید و جسوری به نام آراز زندگی میکردند؛ آنها همدیگر را نمیشناختند..."
یک روز هم قرار گذاشتیم، نصفه، نیمه هایمان را بگذاریم و برویم سفر گاهگاهی. اسمش را هم گذاشتیم: «سیمرغ». خودت خوب میدانی که گاهی آدم باید چمدان شود، بردارد خودش را، ببرد خودش را. چند روزی برود برای خودش اصلاً.
"عاشیقها دربارۀ این دو ترانههای بسیاری سرودند و در مجالس عروسی خواندند. شهرت این دو در همه جا پیچیده بود..."
اینجا ایران، جادۀ اسالم به خلخال؛ آسمان ابریست. بادها هم که خبر از تغییر فصل میدهند. پاییز به درختان نرسیده هنوز. پر از سبز است همه جا. پر از مه. خزر که در خونت جاری باشد خوب خواهی فهمید الآن است که باران بزند. لکّه که میدوی قطرات آب به صورتت میخورد. خاک هم که زیر پایت "پرنیان آید همی" میشود. از تمام ِ زیباییهای این جاده به شرطی میتوانی بگذری که امید برگشت دوبارهای باشد، بگذار نخست آن گوشۀ دنج را برای خود کنیم.
"آراز که ترانههای وصف کور را شنید به دنبال او به راه اُفتاد..."
اینجا ایران، دریاچۀ نئور؛ همه جا را تاریکی گرفته، اما تو که خوب میدانی چقدر فرق دارد تاریکی با تاریکی. این تاریکی کنار ِ آتش، همین چند ساعت ِ دیگر میشود یک طلوع به یاد ماندنی دل انگیز. همین چند ساعت ِ دیگر خورشید از آن دورها سر میزند و تمام ِ این ستارههای ریخته میروند آن دورتر. آن وقت یک بادی هم خواهد وزید، یک ابرکی هم در آسمان پدیدار خواهد شد، دو سه قطره بارانی که تر کند، هم. که تو حواست باشد هنوز هم میتوان دوست داشت. و تو باز خوب میدانی که چقدر فرق دارد دوست داشتن با دوست داشتن.
"آن دو همدیگر را یافتند و پسندیدند اما جادوگر بدخواه آنان را به رودخانههای جدا از هم مبدل ساخت. دو رود جدا از هم از میان جنگلهای انبوه و کوهستانهای سترگ عبور کردند و در دشت وسیع جاری شدند..."
اینجا ایران، اردبیل؛ کنار ِ حولههای رنگی ِ آویزان شده کنار خیابان. کنار استخرهای آب گرم. کنار همه سُرمهایها و طلاییهای سقف ِ بقعه شیخ صفی اردبیلی که هی میآیند و میروند و در هم میپیچند. اگر شمال، سرزمین ِ رنگ سبزها باشد و شیراز سرزمین رنگ قرمزها مثلاً، اردبیل سرزمین تمام ِ رنگ هاست. آدم باید برود در تمام ِ اینها قدم بزند. حلوای سیاه بخورد. بنشیند کنار یک جمع ِ دوست داشتنی سر ِ یک سفره و آش دوغ بخورد و تو سُر خوردن ِ خنده را ببینی ته ِ نگاه همه. که بلد شوی در لحظه خوشبخت باشی که " حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت". آن قدر خوشبخت که تمام ِ راه برگشت به هتل را "کوچه لره سو سپمیشم" بخوانی و تو که خوب میدانی چقدر :
"آنان برای رسیدن به هم جانفشانی مینمودند. در این مسیر عاشقان جادو شده دیگری در هیئت رودهای کوچک و بزرگ به ایشان پیوستند. کور و آراز رفته رفته خروشان تر میشدند..."
اینجا ایران، بازار بزرگ تبریز؛ پر از دیوارها و درهای قدیمی، حجرههای قدیمی، فرشهای قدیمی، سماورهای قدیمی، نقرههای قدیمی. شاید بخندی که بگویم حتی پر از آفتابهای قدیمی. اینجا از آسمان و زمینش "قدیم" میبارد. انگار یک حس ِ آشنای قدیمی بهت بگوید من ِ قدیمی ات چند صدسال پیش کنار این دیوارها نفس میکشیده است. لابه لای همین کوچهها راه رفته است. عاشق شده است:
و خوب خودت خوب میدانی لابد که یک روز ِ قدیمی هم همه چیز را گذاشته و گذشته است. و حالا تو در صد سال ِ بعد از آن دوباره عاشق ِ تمام "قدیم"ی هایش شده ای.
"در روزی از روزها دشت ِ تشنه مُغان فریاد برآورد و آن دو را به سوی خود فراخواند..."
اینجا ایران، قره کلیسا؛ ما و غروب و تنهایی با هم رسیدیم به کلیسا. نه، ما و غروب و تنهایی و آن سه کودک ِ کنار کلیسا. همان سه کودکی که پاکی روی پوستشان زُق زُق میکرد. همان سه کودکی که دستشان را میگرفتی انگار هزاران و یک قلب درشان میتپید. آنقدر که میتوانستی خدا را از لابه لای انگشتانشان برچینیم که برچیدیم. ببینیم که دیدیم، صدا بزنیم که زدیم. لحظهها در حیاط پاییزی کلیسا نشستیم و دعا خواندیم و فکر کردیم. به "هیچ"ی. گاهی آدم هم باید به هیچی فکر کند. به سکوت سخن بگوید. خُب خودت خوب میدانی لابد که:" غم از دل برود چون تو بیایی". خدا هم که عشق بازی خوب بلد است. آرام با یک باد به صورتت میزند. به قلبت میریزد و تو سرشار میشوی. میفهمی که حواسش بهت هست. حواسش بهت بوده اصلاً از همان ابتدا. آن قدر که تو پنج روزت را برداری و بیایی کنارش بنشینی در حیاط پاییزی همین کلیسا. آن قدر که مدام زیر لب آن عاشق ترین عاشقانه سعدی را تکرار کنی:
" پس از چندین ماه دیدار این عاشق و معشوق در خاک مغان میّسر گشت. آنان به هم پیوستند و به بی انتهای خزر سرازیر شدند.”
اینجا ایران، سرزمین جُلفا، رود ارس؛ رسیده ایم به آن آخرهای افسانه. اینجا سرزمین ِ افسانه هاست. افسانه کور و آراز. افسانه عباس میرزا، افسانه آن دو سرباز کنار ِ پل. افسانه غرق شدن صمد بهرنگی ماهی سیاه کوچولوی خودمان. سرزمین ِ افسانههای عجیب واقعی است اینجا. اینجا آن آخرهای نقشه است. همان نقشه دوست داشتنی روی دیوار قدیمی ِ کلاس ِ دبستانمان. اینجا کشور آرش است، کشور بابک خرمدین. کشور رستم. کشور جلال الدین خوارزمشاه. این جا ایران است. کشور رئیس علی دلواری. کشور "تو را گوما میرزا کوچیک خانا". کشور خلیج؛ آن خلیجی که بُوَد نام دل انگیزش فارس. تا جهان باقی و دریا و خلیجی باقیست. این جا کشور ِ خوبیها و کوهها و دشتها و رودها و بادها و ابرهاست. اینجا کشور آبگیرهای کوچک است. کشور اردیبهشت ها. اینجا کشور "مباد ایران که ویران شود" است. کشور "کهن بوم و بر". کشور ِ خوب ِ خدا. کشور هر آنچه میتوان نام "مهر" را بر رویش نهاد. اینجا آخرهای افسانه است. که میتوانی عاشق شوی. و تو خوب میدانی چقدر فرق دارد عشق با عشق.
شهریور 1392
- Add new comment
- 6546 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان