سر در نميآورم
خواستهاند مطلبی، چیزی در خصوص «معماری و کیفیتِ زندگی» بنویسم! فکر کردم چه بنویسم؟ از مبانی نظری جدیدی که در طرحهای شهری هست بنویسم؟ از بحث «جلوگیری از بزه از طریق طراحی شهری (CPTED)» بنویسم؟ از تاثیری که تبدیل محله کشتارگاه تهران به فرهنگسرای بهمن در رفتار و خلقیات مردم داشت و دارد، بنویسم؟ از رابطه «معماری و بیماری» بنویسم؟ از شاه بیتِ فردوسی بگویم که خانه «همی جای شادی و آرام و مهر»؟
...
خواستهاند مطلبی، چیزی در خصوص «معماری و کیفیتِ زندگی» بنویسم! فکر کردم چه بنویسم؟ از مبانی نظری جدیدی که در طرحهای شهری هست بنویسم؟ از بحث «جلوگیری از بزه از طریق طراحی شهری (CPTED)» بنویسم؟ از تاثیری که تبدیل محله کشتارگاه تهران به فرهنگسرای بهمن در رفتار و خلقیات مردم داشت و دارد، بنویسم؟ از رابطه «معماری و بیماری» بنویسم؟ از شاه بیتِ فردوسی بگویم که خانه «همی جای شادی و آرام و مهر»؟
در این فکرها بودم که دیدم اگر موضوع را کمی دستکاری کنم، میشود طنز تلخی دربارهاش نوشت. یعنی اگر موضوع «کیفیتِ زندگی و معماری» باشد نه «معماری و کیفیتِ زندگی»! به روالِمعمول و مالوفِ دفتر، هر وقت قرار بر تنظیم گزارش یا متنی باشد، فرق نمی کند متنی شخصینوشته یا گزارشی رسمی از پروژه، با دوستان و همکاران دفتر گپی میزنیم و به اصطلاح متن احتمالی آینده را قصاصِ قبل از جنایت میکنیم و بعد از کلی چکشکاری شروع می کنیم لباس نوشتار پوشیدن به حرف و ایده. در مورد این موضوع هم چنین کردم. واکنش اولیه چندان دلگرم کننده نبود! انگار نباید رویِ برخی چیز ها را زد! باید پوشیده بماند و بیتاثیر! و من فکر کردم، بد نیست دو سه موضوعی که در این گپزدنِ با دوستان مطرح شد، بنویسم! هم به «کیفیتِ زندگی» وصل میشود هم به معماری.
می گفت، من کارشناس ارشد معماری هستم و پنجروزِ هفته را از ساعت 8 تا 18 در این دفتر کار میکنم. ظاهرا از کارم هم راضی هستند؛ چقدر در میآورم؟ ماهی حدود 800 تا 900 هزار تومان. خوب، تا اینجا که حرفی نیست و خودم کردم که لعنت بر خودم باد؛ ولی وقتی میبینم فلان همسایه بیکار با 100 میلیون تومانی که به بانک سپرده و از قبلِ این پول نه چندان زیاد (که من البته آن را هم ندارم!) هر ماه دو برابر من از بانک می گیرد و ول می گردد و به ریشِ نداشته من میخندد، گیج می زنم! سر در نمیآورم این چه کیفیتی است؟ من با کلی تحصیلات عالیه نصف آن کسی درآمد دارم که نه سوادِ درست ودرمانی دارد نه منزلتی و نه حتی آداب و اصولی! تازه مگر 100 میلیون تومان در این مملکت پولی به حساب میآید؟
میگفت، پدرِ من چند سالی است هر روز با مادرم و بچهها سر موضوعی ساده و پیچیده کلنجار میرود و زندگی را بر ما حرام کرده! ما در یک محله کاملا عادی شهر زندگی میکنیم، در شهرک اکباتان! آپارتمان ما 130 متر مربع است. پدرم میگوید اینجا را بفروشیم و یک جایی را اجاره کنیم و بنشینیم! استدلالِ عجیبی دارد! میگوید اینجا را 500 میلیون تومان می خرند. بفروشیم و توی بانک بگذاریم. سالی 100 میلیون تومان بهره میگیریم، در همین اکباتان بهترین آپارتمان همینقدری را با 2 تا 5/2 میلیون تومان می شود اجاره کرد، سالی میشود 24 تا 30 میلیون تومان. حداقل سالی 70 میلیون تومان جلو هستیم! ماهی حدود 6 میلیون تومان! مگر من مرض دارم که اینقدر کار میکنیم؟ با کار اضافی که میکنم، و حقوق بازنشستگی اداریام، سرِجمع کمتر از 2 میلیون تومان درآمد دارم، چهکاری است این؟ و من سر در نمیآورم که این چه کیفیتی است؟
میگفت، از اینها که بگذریم، حرف و حدیثهای کارفرما ها را نمی فهمم. ما در حال طراحی مسکن برای 500 خانوار یک وزارتخانه هستیم. تمامِ آمال و آرزوهایمان را دستهبندی کردهایم و مبانی نوشتهایم و تجربه چندین و چند سالهمان را پشتوانه قرار دادهایم تا مجموعهای بسازیم که واحدهای همسایگی با حال داشتهباشد، تعامل اجتماعی را ترغیب کند، زیبایی فرم و حجم داشتهباشد، تعریفی از تاریخ و ریشهها داشتهباشد و هزار حرف و ایده دیگر! کارفرما، که از تکنوکراتهای بزرگ مملکت است، اینها را قبول ندارد! چه همسایگی؟ چه تعاملی؟ چه دوستی و روابطی؟ میگوید من همکارم را صبح تا عصر در محل کار میبینم و دیگر حوصله دیدنش در ساعات فراغت شخصیام ندارم! همه خانهها را یک یا دوطبقه با استقلال کامل هر واحد بسازید! من دلم میخواهد عصرها خودم باشم و خانوادهام! حوصله دیدن هیچکس را ندارم! تازه این «من» یعنی تمام بهرهبردارها و مخاطبانِ این پروژه! یعنی حداقل 500 خانوار دیگر! من سر در نمیآورم این چه کیفیتی است!
می گفت، 42 سال است که معمارم! با بزرگان زیادی بودم و کار کردهام. از معمار بزرگِ خودی تا . . . . آمریکایی. در تهران، تبریز، مشهد، اهواز و دهها نقطه کشور پروژههای زیادی اجرا کردهام. دو سفارتخانه بزرگ کشورم در خارج را طراحی و اجرا کردهام. دستم قوی است و از همان اول، کروکیهای خوبی میزدم و الان هم اول با کروکی و اسکیس شروع میکنم و کمکم ایده را می پرورانم. کتاب چاپشده دارم و کلی مقاله و سخنرانی. بالاخره برای خودم شخصیتی هستم. برخی از دوستان حتی مرا از صاحبسبکهای معماری معاصر ایران میدانند. در این اوضاع و احوال، دوستی جوان که تدریس می کند و در مسابقات معماری شرکت میکند و الحق در پرزانتهکردن ید طولایی دارد و بههمین خاطر در مسابقات خوش میدرخشد، و باز بههمین خاطر کار اجراشدهای ندارد، فرصتش نیست، آمد پیشم و مجلهای خارجی را داد به دستم. عکس تمامچهره او رویجلد مجله را پر کردهبود! خوشحال شدم! تبریک گفتم و در حالیکه تعارفات معمول را به عمل میآوردم مجله را تورق میکردم! متوجه شدم این عزیزِ نازنینِ عنوان «معمار برتر خاورمیانه» را بدست آورده! نوشِ جانش! ما کجا و بعضیها کجا؟! اما من سر در نمیآورم این چه کیفیتی است؟
می گفت از این داستانها زیاد است. هرچه بیشتر بکاوی ابعاد بزرگتری رو میشود. بعضی از موارد هم زیادی طنزآمیز است و محصول کارخانه شبانهروزی جوکسازی مردم فخیم ایران. بزرگانی، از سرِ شوخی یا از سرِ عرقِ ملی، پروژه انتقال پایتخت را کلید میزنند، و فرهیختگانِ مملکت هریک به سهمِ خود شروع به تبیین موضوع میکنند. عدهای در خانه هنرمندان موضوع را به بحث میگذارند، عدهای دیگر در موزه امامعلی. گروهی در تدارک ویژهنامهای در مجلهای تخصصی هستند، عدهای سازمان همایشی بزرگ را میچینند! در این میان مردم کار خود را میکنند. میگویند چون «جرثقیل»های بزرگی که وارد کردهاند بیکار ماندهاند، دنبال ساختن پایتخت جدیدند! کار برای جرثقیلها! من سر در نمیآورم این چه کیفیتی است!
باور کنید! سر در نمیآورم! فقط این را میدانم که همه اینها اجزای یک پیکرهاند! وقتی تیم بزرگ فوتبالمان پرسپولیس باشد و خودرو ملیمان سمند، حتما معمارش هم من میشوم و . . . . .شهرهامان هم اینهایی که هستند! «بنیآدم اعضای یک پیکرند. . . . »
بهروز مرباغی
معمار و مدرس دانشگاه/ عضو انجمن مفاخر معماری ایران
دیماه یکهزاروسیصدونودودو خورشیدی/ تهران
- Add new comment
- 3818 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان