کابل و آینده‌ای که می‌آید

کابل و آینده‌ای که می‌آید
نویسنده: 
منوچهر دین‌پرست

این سومین سفرم به کشورهای اطراف ایران بود. اما این سفر قدری برایم متفاوت بود. یکی اینکه به کشوری می‌رفتم که مشکل زبان نداشتم و همه فارسی را بلد بودند. دوم اینکه مشکلی در خورد و خوراک و غذا نبود.

این سومین سفرم به کشورهای اطراف ایران بود. اما این سفر قدری برایم متفاوت بود. یکی اینکه به کشوری می‌رفتم که مشکل زبان نداشتم و همه فارسی را بلد بودند. دوم اینکه مشکلی در خورد و خوراک و غذا نبود. چرا که برخی از کشورهایی که می‌رویم غذاهایشان چنان متفاوت است که ترجیح می‌دهیم به خوراکی‌های حاضری پناه ببریم. اما کابلی که من دیدم با کابلی که در رسانه‌ها از آن یاد می‌شود بسیار به نظرم متفاوت بود.

وقتی که عازم کابل شدم، شاید اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید چهره‌ی تکیده و ناهمگون شهر کابل باشد. شهری که خبرهای ناگوار آن را از رسانه‌های داخلی بسیار می‌شنویم و کمتر خبر خوش و خرمی از آنجا گوش‌های ما را می‌نوازد. بدین ترتیب خود را برای شهری آماده کردم که سال‌هاست روی خوش ندیده‌است. اما وقتی سفرم آغاز شد تصمیم گرفتم که از فضای سنگین رسانهای خارج شوم و به مردم کابل به دیده‌ای نگاه کنم که می‌خواهند به زندگی ادامه دهند و گذشته‌ی تیره و تاریک خود را به روشنی بدل سازند. لذا نخستین مواجه‌ی من با شهر، مملو از خودرو و جمعیت بود. هنگامی که از راننده‌ی تاکسی پرسیدم چرا شهر تا این اندازه شلوغ است گفت: «طی سال‌های اخیر و در دوره «کرزی» مردم بسیاری به این شهر آمدند و جمعیت اکنون در حدود چهار میلیون نفر شده‌است و این در حالی است که در دوره‌ی طالبان جمعیت این شهر چهارصدهزار نفر بود. دوره‌ای که مردم بسیاری که توانایی داشتند از شهر گریختند.» به هر روی کابلی که سی سال درد و دشمنی و جنگ و ویرانی را به خود دیده‌بود؛ اکنون در میان نسل جوان‌اش شور و امیدی حاکم شده که همگی خواهان رسیدن به آرمانی نو هستند. نسلی که امروز تصورش از افغانستان تصور دیگری است. او می‌خواهد زندگی کند. زندگی را در دستان خود بگیرد و با خنده‌ای آنچه را که تلخ بود را فراموش کند.
اما در کنار این همه نابسامانی اقتصادی و معیشتی و حضور گسترده‌ی نیروهای خارجی در شهر کابل شهر در یک فضای امنیتی و نظامی به سر می‌برد. هوا نسبتاً سرد و آلودگی هوا شبیه روزهایی بود که هوای تهران آلوده می‌شد و دولت آن روز را تعطیل می‌کرد. ترافیک بسیار زیادی در شهر بود. اگرچه این ترافیک نبود بلکه انبوهی از خودرو در شهری حرکت می‌کردند که نه چراغ راهنمایی و رانندگی بود و نه علائمی. خودروها درهم وول می‌خوردند و پلیس بخت برگشته نیز سعی می‌کرد هر تعداد ماشین را به سمتی هدایت کند. اما شهر در میانه کهنگی و نوشدن بود. از مغازه‌های قدیمی که مشخص بود سال‌هاست پیرمردی که در آن کار می‌کند در این مغازه امرار معاش کرده و از فروشگاه‌های مدرن و شیک که جنس‌های خارجی در آن می‌فروختند. حتی در این مغازه‌ها می‌توانستی از بسته‌های مختلف غذای سگها هم سراغ بگیری. در شهر که قدم می‌زدم دو چیز برای من تعجب آور بود یکی آرایشگاه‌های زنانه که بسیار بود، عکس‌هایی از زنان آرایش شده، هنرپیشه‌های هندی و عربی که سر در مغازه‌ها بود و یکی دیگر سالن‌های عروسی که نسبتاً زیاد هم بود. هر دوی این موارد نشان دهنده‌ی آزادی بود که در دوره‌ی بعد از طالبان اتفاق افتاده‌بود. آزادی که نشان از حضور مردم در عرصه‌های عمومی است و مردم می‌خواهند با دنیای اجتماعی واقعی که داشتند، بیشتر آشنا شوند. اما این آشنایی چه تناسبی با دیگر اجزای جامعه خواهد داشت؟
 
در گوشه و کنار کابل ویرانی‌های جنگ همچنان دیده می‌شود و تصویرهای متفاوتی که در منطقه مرکزی کابل که «شهر نو» نام دارد به چشم می‌آید. کتاب فروشانی را می‌توان دید که در کنار خیابان بساط پهن می‌کنند و در چرخ دستی‌ها غذاهایی اغلب نه چندان بهداشتی به جوانانی که از دانشگاه بیرون آمدند فروخته می‌شود. تابلوهای آگهی بازرگانی با خنده‌های اغواگرانه زنانی که کالایی را عرضه می‌کنند با مردمی که در شهر هنوز بدون دست و پا حرکت می‌کنند خیلی با هم سنخیتی نداشتند.
 
شهر درهم و برهم کابل، نمادی از کشاکش سنت و مدرنیته در قرن حاضر است. اما این شهر به خود رنج دیده و من این را با چشمان خود دیدم؛ وقتی که جوانی را که در آهنگری کار می‌کرد و با ترکش راکت از دو پا فلج شده بود، اما اینک به آینده خود بسیار امیدوار بود و به من گفت: «هیچوقت فکر نمی‌کردم که جنگ تمام شود اما الان من در شهری زندگی می‌کنم که آینده‌ی آن در گرو همین نسل جوان است.» این حرف را بارها و بارها شنیدم از مردم عادی تا افراد مسئول و اداری.
 
دوربین در دستم بود و عکس می‌گرفتم کسی جلوی مرا نگرفت گویی که حضور خبرنگاران در این شهر برای آنها عادی بود. فقط در بخش مطبوعاتی وزارت خارجه افغانستان به من گفته بودند که از اماکن امنیتی و نظامی حق گرفتن عکس ندارید. بخش مطبوعاتی وزارت خارجه افغانستان کارتی برایم صادر کرد که در آن نوشته بود «قابل توجه مسئولین محترم ارگان‌های مُلکی و امنیتی! دارنده این کارت می‌تواند در حدود قوانین و مقررات کشور، مصاحبه‌ها و گزارش‌های  خبری را تهیه نماید.» اما در طی مدتی که در کابل بودم فقط یک پلیس از من کارت خواست و برای مابقی خیلی مهم نبود؛ فقط بازرسی بدنی داشتم که سلاح همراهم نباشد. در شهر که می‌گشتم دکه‌ی روزنامه‌فروشی پیدا نکردم. از یکی دو نفر هم پرسیدم که دکه روزنامه‌فروشی کجاست یک آدرس‌هایی به من دادند اما به نظرم قدری بیمعنا بود. جلوی دانشگاه و سر چهارراه‌ها و بسیاری از جاهای دیگر باید دکه‌ی روزنامه فروشی باشد. از آقای «صادقیار» که مدیر مسئول روزنامه‌ی «انیس» بود این موضوع را نیز جویا شدم او حرفم را قبول کرد و گفت: «بسیاری از علاقمندان روزنامه‌ها مشترکین هستند و این مشکلی که شما اشاره کردید را من هم قبول دارم بسیاری از این دکه‌های روزنامه فروشی از بین رفته‌اند. خاطرم هست که قبل از جنگ و سالهای پیش نشریاتی از کشور شما ایران مانند اطلاعات هفتگی و تهران مصور و کیهان را می‌توانستیم در همین دکه‌ها خریداری کنیم؛ اما اکنون آثاری از آن دکه‌ها وجود ندارد و این به خاطر مشکلات داخلی و جنگ بوده‌است.» این جنگ لعنتی بدجوری روی این شهر سایه انداخته و از هر چیزی که می‌خواهی سر دربیاوری و مشکلی را حل کنی پای جنگ هم به میان کشیده می‌شود.
 
رفتنم به کابل قدری متفاوت بود. من پروازم تهران، دبی، کابل بود و پرواز مستقیم از تهران به کابل نداشتم. در فرودگاه دبی با دختری به نام «متینه» آشنا شدم که تا کابل مرا همراهی کرد. در هواپیما که بودیم پرواز سه‌ساعته‌مان را به گفتگو درباره‌ی کابل پرداختیم. او که فارغ‌التحصیل رشته‌ی ادبیات فارسی بود و در کمپ کانادایی کار می‌کرد به یک موردی اشاره کرد که برایم جالب بود. او گفت: «جوانان کابل فعلاً در هجوم رسانه‌ها قرار گرفته‌اند و کمتر به سراغ فرهنگ خود می‌روند. اما حق هم دارند چرا که فرهنگ اصیل را فرهیختگان جامعه باید شکوفا کنند. آنها هم در طی این سالها یا از کابل کوچ کرده‌اند و یا برخی طی این جنگ‌ها کشته شده‌اند. به نظرم آنها که رفته‌اند باید بازگردند و به جوانان کمک کنند.» حرفی که شنیدم را در کابل به خوبی دریافت کردم. نسل جوان نیازمند فرهنگ اصیل خود است و احیا این فرهنگ نیازمند تلاش نخبگان جامعه است.
 
در اغلب اماکن عمومی که بودم تلویزیون‌های روشنی را می‌دیدم که از شبکه‌های ماهواره‌ای برنامه‌های رقص و شو پخش می‌کرد. احساس کردم مردم به این گونه موضوعات خیلی علاقه دارند اما در کنار این علاقه توده‌ی مردم، هنوز جوانانی هستند که به فیسبوکهای خود سر می‌زنند و سراغی از دنیای اینترنت می‌گیرند. گستردگی رسانه‌ها اگرچه به لحاظ کمیت و دانش ارتباطات، آن را پایین دیدم اما تنوع و تکثر آن نشان از بالندگی در آینده می‌داد. این بالندگی می‌تواند آن فرهنگ اصیل را احیا کند. سخنی که از زبان «مارکوس کوت» سویسی‌الاصل که از فعالان حقوق بشردوستانه در افغانستان است و با کمیته‌ی بینالمللی صلیب سرخ فعالیت می‌کند نیز شنیدم. او معتقد بود «مردم افغانستان دارای فرهنگ غنی هستند اما این فرهنگ در آینده شکوفا می‌شود.»
 
 در خبرها از وبلاگ‌نویسان افغانی خوانده بودم. از کسانی که به آموزش موسیقی مشغولند نیز چیزهایی شنیده بودم. از مراکزی که  احیا شده بود هم مطالبی دیده‌بود. اما به نظرم حضور این همه نیروهای خارجی در افغانستان چندان نتوانسته فرهنگ این کشور را تحت تاثیر قرار دهد. آنها هم خیلی سعی نداشتند که کارهایی انجام دهند که نشان از نوشدن شهر باشد. دانشگاه کابل که می‌تواند نمادی از بالندگی عقلانی یک کشور باشد هنوز از فرسودگی در رنج است و شهر بوی کهنگی می‌دهد. با خارجی‌هایی که در شهر بودند خیلی نتوانستم صحبت کنم چرا که چندان تمایلی نداشتند. آن چند نفری هم که با آنها صحبت کردم یکی «آندره بازرگان» بود و برای تجارت آمده بود و وضعیت اقتصادی کشور را چندان مطلوب نمی‌دید و ترجیح ‌می‌داد در جای دیگری سرمایه¬گذاری کند و خانمی که «میفا» نام داشت و به من نگفت که در کجا کار می‌کند. از شهر کابل به عنوان یک شهر جنگ‌زده نام برد که سال‌ها طول می‌کشد که به شهر واقعی تبدیل شود. به او گفتم کابل را با نیویورک مقایسه می‌کنید! گفت «معیار من بهترین شهر دنیاست!»
 
هجوم مردم از شهرهای اطراف برای امرار معاش و کار به کابل نشان می‌دهد که این شهر پتانسیلی در خود دارد که کمتر در شهرهای دیگر دیده می‌شود. اما کابلی که من دیدم ظرفیت این همه را ندارد. شهری که فاقد فضاهای استاندارد شهرنشینی است و امنیت آن هنوز با مشکلات زیادی رو‌به‌رو است. کاروان‌های نظامی که از شهر عبور می‌کنند و عملیات‌های انتحاری که هر از چندگاهی در شهر اتفاق می‌افتد نشان از چه چیزی دارد. «زکریا مبارک» که فارغ التحصیل مهندسی عمران از روسیه بود «شهر کابل را شهر خاطره‌هایش توصیف کرد.» اما معتقد بود که «جوانان افغان اکنون با اتحاد و یک دلی می‌توانند آینده کشور را بسازند. اگرچه بی‌سوادی در کشور بسیار است، اما نیروهای خارجی در حد مقدورات و سیاست‌هایشان برنامهریزی می‌کنند.» او که در کنار فعالیت‌های مهندسی خود در جای دیگری هم کار می‌کرد به «مدرن شدن کابل» بسیار امید داشت.
 
به آرامی به سمت هتلی رفتم که دو مرد با سلاح کلاشینکف از آن حفاظت می‌کردند و روز پر مشغله خود را در هتل با نوشتن گزارشی که خواندید به اتمام رساندم. قبل از این که کامپیوترم را ببندم به خودم گفتم: شهر کابل به تعبیر سهراب سپهری شهری است که «باید چشم‌ها را شست» و به گونه‌ای دیگر به آن نگریست. آینده به دیدار مردم افغانستان خواهد آمد، اما در چگونه آمدنش تردیدها و ابهام‌های بسیاری در چهره‌ی مردم و شهر دیده می‌شود.

منابع: 

سایت جدید آنلاین