خرانـَق، یادآور مداین
ما به تصادف وارد «خرانق» شدیم. هیچ تابلویی وجود نداشت که بگوید «خرانق» جای بااهمیتی است و ما را تشویق کند که از آن دیدن کنیم. اگر در زیارتگاه «پیرسبز» یا «چَکچَک»، بنزینمان ته نکشیدهبود، ما به «خرانق» نمیرفتیم و یکی از دیدنیهای مهم استان یزد را از دست میدادیم. نداشتن بنزین مسافر بیابان را نگران میکند. وقتی در طول جاده از رانندگان کامیونها سراغ پمپ بنزین را گرفتیم از ««خرانق»» سر درآوردیم.
ما به تصادف وارد «خرانق» شدیم. هیچ تابلویی وجود نداشت که بگوید «خرانق» جای بااهمیتی است و ما را تشویق کند که از آن دیدن کنیم. اگر در زیارتگاه «پیرسبز» یا «چَکچَک»، بنزینمان ته نکشیدهبود، ما به «خرانق» نمیرفتیم و یکی از دیدنیهای مهم استان یزد را از دست میدادیم. نداشتن بنزین مسافر بیابان را نگران میکند. وقتی در طول جاده از رانندگان کامیونها سراغ پمپ بنزین را گرفتیم از ««خرانق»» سر درآوردیم.
پمپ بنزین ««خرانق»» پر از کامیونهایی بود که تهران تا چابهار و بالعکس را میپیمایند. از کارگر پمپ بنزین پرسیدم: اینجا جای دیدنی هم دارد؟ گفت وارد ««خرانق»» شوید. کنار کاروانسرا که پارک کردیم، به جای آنکه کاروانسرای تازه تعمیر شده ما را به خود بخواند، این بافت کهن ««خرانق»» بود که از سوی مقابل چشم را خیره میکرد. وارد که شدیم فهمیدیم با یک ده معمولی سروکار نداریم. یک محل باستانی با معماری دورۀ ساسانی و حتا پیش از آن، با قلعه و منارجنبان و مسجد و کوچههایی که انگار فروتر از بناهای ده ساخته شدهاند، با ساباطها و گذرها و دیوارهای کاهگلی که دیگر ویرانهای بیش از آنها باقی نمانده، انگار یک موزه بازمانده از گذشتههای دوردست، مبهوتکننده و عبرتآموز.
در بافت قدیمی ««خرانق»»، پرنده پر نمیزد و جز چند کارگر و یکی دو استاد بنا کسی حضور نداشت. حضور نداشت یا وجود نداشت؟ پیش از آنکه وارد مسجد شویم کارگران را دیدیم که روی پلههای ورودیاش کار میکردند و سنگ بنای پلهها را کار میگذاشتند. بعد پلههای تازه تعمیر شده و سرانجام مسجدی کوچک اما نو شده به همت میراث فرهنگی، با سنگ ستونهایی که تازه کار گذاشته بودند و طاق ضربیهایی که نو شده بودند، و فضایی روحانی که خالی مانده بود زیرا جنبندهای نبود تا در آن رفت و آمد کند. بافتهای کهن ما در ناحیۀ ایران مرکزی مانند بیشتر روستاهای ایران، از جمعیت تهی شده و تنها ورود مسافران میتواند سکوت سرد و حسرتبار آن را بشکند.
از حیاط مسجد، منارجنبان پیدا بود. دو جوان که از پلکانها بالا رفته بودند، میکوشیدند آن را به جنبش درآورند. موفق شدند. یکی از پائین داد زد: میجنبد؟ و جوانان ترسیده پاسخ داند که آری نیممتر از جای خود آنسوتر رفت و بازگشت. به بام مسجد برآمدیم. استاد بنا مشغول مرمت بود و همهچیز را به شیوهای کهن نو میکرد.
وارد کوچهها و خانهها شدیم. کوچهها بیشتر از خانهها دوام آوردهاند. خانهها تقریبا همگی سقف خود را از دست دادهاند. دیوارهای بدون سقف خانههای چند طبقۀ متروک که دیگر انتظار سقف را نمیکشند. خانههای ویرانی که هر گوشهاش نشان از زندگی داشت؛ زندگی بر بادرفته. چنان محو تماشای بافت کهنشده بودم که همراهان را گم کردم و سرانجام هر یک از جایی سر درآوردیم. دیوارهای افتاده، تاقچههای فروریخته و تنها، و درها و پنجرههایی که دیگر نه باز میشوند نه بسته. چه چیزها که بر سر این تاقچهها بوده که دیگر نیست. چرا دیگر هیچکس بر سر این تاقچهها چیزی نمیگذارد؟ شگفتزده شدم که چگونه گذشت روزگار این دیوارهای دو سه هزار ساله را نتوانسته درهم بکوبد؟ چه استحکامی داشتهاند که در مقابل باد و باران و زلزله دوام آوردهاند و هنوز سر پا ایستادهاند؟
یاد «طبس» افتادم که به تازگی از استان خراسان جدا شده و در تقسیمات جغرافیایی به یزد الحاق گشتهاست.
«خرانق» بر سر راه یزد - «طبس» قرار دارد. سال ۵۵ بود که «طبس» را دیدم. خیابانی داشت با بناهایی چند طبقه و با عظمت و بادگیرهای باشکوه که چون در خیابانش قدم میزدید، در تاریخ قدم گذاشته بودید و چون در سردابههای آن مینشستید، انگار از گرمای وحشتناک کویر، به کوهستان رفته باشید. اما دو سال بعد، پس از زلزلهی «طبس» چون بار دیگر آنجا را دیدم، از آن خیابان و آن ساختمانها که تا آن زمان در دو طرف خیابان ایستاده بودند، هیچ نشانی نمانده بود. چنان با خاک یکسان شده بودند که گویی اینجا هرگز بنایی وجود نداشته؛ بلکه با کامیون در دو طرف خیابان خاک ریختهاند. تنها از روی آسفالت خیابان و درختانی که به نحو بیهوده و غمانگیزی دو طرف خیابان صف کشیده بودند، میتوانستی بدانی که اینجا روزی روزگاری شهر بوده و این خیابانش و این تل خاک، بقایای همان خانههای فروریخته است. اما در ««خرانق»» دیوار خانهها چنان محکم و قرص ساخته شدهبوده که هنوز برجای خود ایستادهاند و ویرانیها همه حاصل ترک خانهها و مراقبت نکردن از آنهاست.
در جلو کاروانسرا و در پارک کناری آن آبی جاری است به روشنایی اشک چشم. این آب از قنات میآید و به کاروانسرا میرسد. اهالی ده - زمانی که آباد بوده - هم از همین آب استفاده میکردهاند. جلو کاروانسرا عدهای توریست با یک مینیبوس رسیدهاند و راهنمای تور برای آنها از «خرانق» میگوید. اما من از یاد آن «تیسفون» ویران شده چنان غمگینم که حوصلۀ شنیدن چیزی را ندارم.
با وجود این دلم میخواهد پیش از ترک روستا کاروانسرایش را ببینم. اما کاروانسرا متعلق به عهد قاجار است. کاروانیان مدتهاست رفتهاند و کسی در آن نیست. از کارگری که مشغول کار برای مرمت مسجد است میپرسم اینجا کسی نیست که در را باز کند؟ میگوید در بزنید نگهبانش خواهد آمد. در میزنم. اما در زدنها بیجواب میماند.
هنگام ظهر است و سرایدار لابد برای ناهار رفتهاست. از پشت کاروانسرا راهی پیدا میکنم و خود را به بام کاروانسرا میرسانم و از آن بالا حیاط و حجرههایش را تماشا میکنم. عجب کاروانسرای بزرگی است. مرمتش کردهاند و چنان تازه شده که انگار قرار است افتتاحش کنند. از پشتبام کاروانسرا چشمانداز ده بهتر پیداست و موقعیت جغرافیاییاش را بهتر میتوان دریافت. واپسین نگاهم را به روستا میاندازم و بر روح نیاکان درود میفرستم و با خود میگویم عجب مردمانی بودهاند، عجب وسعت نگاهی داشتهاند. هر چه میساختند برای آینده و آیندگان میساختند. هر چه میساختند ماندگار میساختند. گویا آنها به آینده بیش از ما امیدوار بودهاند.
منبع: سایت خبرآنلاین
http://www.jadidonline.com/story/11042012/frnk/kharanaq_travelogue
- Add new comment
- 4231 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان