فال حافظ
قطار که حرکت کرد، صداش بلند شد:
ـ هشت برگ جا داره برا شونزده تا کارت الکترونیک همهش هزار تومن.
پسری که به سختی به چهارده سال میرسید. از جلوی من رد شد و رفت ته قطار. صداش بعد از دو سه متر در هیاهوی آدمها و تق و تق قطار گم شد. قطار به ایستگاه رسید یک نفر از روی صندلی بلند شد و در حال پیاده شدن به من گفت:
ـ پدر جان بشین.
نشستم. روبهرویم مردی با زن و بچه به بغل نشسته بودند. دستهای مرد زمخت و صورت زن آفتاب سوخته، بچه خیلی آرام با کله کچل. قطار که حرکت کرد، صدای دیگری، دختربچهای، راه خود را از میان آدمهای ایستاده باز میکرد:
ـ آقا فال، فال حافظ بدم؟
روبهروی من رسید، هفت هشت ساله با لباسی تمیز، رو سری گلدار. چشمان قهوهای روشن، صورت سفید، لبخند که میزد روی گونههاش چال میافتاد. به زن و شوهر روبهرو بند کرد،
ـ فال بخرید، فال حافظ.
صدای پسر بلند شد،
ـ هشت برگ برای شونزده کارت دیجیتال جا داره هزار تومن.
دختربچه را که دیدچشم غره رفت:
ـ تو بازهم اومدی تو قطار من؟
ـ فال حافظ، فال بدم؟
پسر تنه محکمی به دختر زد، دو سه نفر اعتراض کردند،
ـ آقا برو به کارِت برس،
ـ چیکار به این طفل معصوم داری؟
پسر جلوی حرکت دختر ایستاد، دختر راه خود را از لابهلای پاها باز کرد و به خلاف جهت پسر رفت. صدای فال بدم، آقا فال حافظ از طرف راست و صدای هشت برگ برا شونزده کارت دیجیتال از طرف چپ دور شد، دوباره همهمه صدای آدمها، گریه ضعیف بچه، تق و تق قطار. ایستگاه بعدی چند نفر پیاده و چند نفر سوار شدند. قطار که حرکت کرد، پسر توی ایستگاه پیاده شده بود و منتظر قطار بعدی.
توی تونل، صدای دختر یواش یواش به گوش میرسید.
ـ آقا فال حافظ، فال بدم.
جلوی من رسید. دسته فال را تکان میداد. گفتم:
ـ این قطار توئه یا قطار اون.
ـ من شابدوالعظیم سوار شدم. نمیدونستم قطار اونه.
ـ حالا این قطار توئه یا اون؟
لبخند زد. دسته فال را تکان داد.
ـ فال بخر. فال حافظه.
رفت به طرف زن و شوهر روبهرو. خانوم برا بچهات فال بخر. زن گفت :
ـ چنده؟
ـ پونصد تومن
ـ گرونه سیصد تومن
ـ نه پونصد تومن. دو تا بخر هشتصد تومن.
ـ نه من یکی میخوام سیصد تومن
ـ به تو بدم سیصد تومن همه میخوان. ضرر میکنم.
ـ سیصد تومن میدی بخرم.
ـ باشه وردار.
زن یک فال برمیدارد و به شوهرش میگوید:
ـ سیصد تومن بهش بده.
مرد با اکراه اسکناس پانصد تومنی از جیبش در میآورد به دختر میدهد.
ـ دویست تومنی ندارم.
مرد گفت:
ـ بقیهاش مال خودت.
ایستگاه آخر همه پیاده شدند. دختر لابهلای پاها گم شد.
تابستان 91
تهران
- 1730 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان