جزيره
بهار جزیره سبز بود، از آن سبزهای تازهای که توشان زرد و سفید هست، سبزِ تازه، سبز مثل این که هیچ وقت زمستان نبوده. اسم جزیره را بچهها گذاشته بودند، بعدش هم بحث کرده بودند که در واقع جزیره نیست و شبه جزیره است، اما جزیره از نظر مفهومی باحالتر از شبه جزیرهست: تک افتاده و جدا، همین شد که سرِ جزیره توافق کردند. جزیره، زمین مثلثیشکلی بود بین دو اتوبان و یک بولوار پهن محلی، جایی که اتوبانها به هم میرسیدند، میدان بیقواره و بزرگی بود که با هیچ حسابی میدان نبود، اشتباهی بود که بعدها شهرسازها باید در دادگاهی عمومی بهش اعتراف میکردند و بابتش مجازات میشدند، نمونهی کاملی بود از جایی که باید پایت را بگذاری روی گاز مبادا صورت راننده کناریات را ببینی، نتیجهش هم آمار کشتههای روزانه بود و حواشیای که حول میدان شکل گرفته بود؛ میدان شمالِ غرب جزیره بود، رأس مثلث.
سارا گفته بود ناشوهری را دیده که ابزار خریده: یک عالمه میخ و سه تا چکش، یک ارّهی حرفهای هم سفارش داده بود، دمِ عید هم، اندازه کل بلوک سی (C) تُنگ ماهی خریده بود، یونس اصرار داشت صد و بیست و چهار تا بودهاند. اسم ناشوهری را هم بچهها گذاشته بودند، چهل و پنج ساله بود، این را مهدی محاسبه کرده بود، یک سال بعد از این که زن و بیشتر همسایهها واحدهای مجتمع را خریدند، آمده بود و مانده بود پیش زن، این را پدر و مادرها گفته بودند. نه عروسی گرفته بودند و نه هیچ توضیحی داده بودند؛ همین شد که بچهها اسمش را گذاشتند ناشوهری. کاری نداشت، خرج خاصی هم نداشت، زن که بازنشسته شد، عصرها میرفت پارکِ آبی و رد شدن ماشینها و تصادف کردنشان را نگاه میکرد. یکی دو بار بچهها را موقع بار زدن دیده بود، تعارفش کرده بودند، رد کرده بود و رفته بود روی نیمکتی رو به اتوبان نشسته بود، بعداً این کار عادتش شد، یعنی وارد پارک که میشد صاف میرفت سراغ نیمکت کذایی. پارک آبی هم اسمی بود که بچهها روی پارک گذاشته بودند، چند سال پیش، دمِ عید، شهردار منطقه که میخواست وارد یک بازی انتخاباتی شود، شبانه نورپردازی یک سری پارکها را عوض کرد؛ پارک آبی هم که دمِ اتوبان بود، چراغهاش عوض شد: کُرههای آبی روی میلههای کُرُمیِ یک اندازه، از آن آبیهایی که توش یک لکهی نقرهای هم هست. شبهای زمستان البته نورشان گرمتر بود، نقرهای محو میشد و طلایی جاش را میگرفت، این موضوعی بود که بچهها در موردش توافق نداشتند، نظریههایی هم بود که با عوض شدن فصل، لامپها را عوض میکنند، یا مثلاً درک آدمها از رنگ با تغییر فصل عوض میشود، به هر حال موضوعِ بحثِ جدی و عمیقی بود.
لیلا که آپارتمانشان توی همان طبقهی ناشوهری بود میگفت زن را بعدِ سال تحویل ندیده، دقت کرده بود؛ صداش را هم نشنیده بود. بعدش یکی پرسیده بود که مگر قبلاً صداش را شنیده و لیلا توی خاطراتش دنبالِ صدای زن گشته بود، محو بود؛ انگار گوشش را گرفته باشند یا مثل وقتهایی که جیغ میکشید صدای بقیه را نشنود، گنگ بود و محو. ابراهیم که اتاقش زیر اتاق خواب ناشوهری بود میگفت صدای ارّه کردنِ یک چیز سفتی مثل استخوان را توی خوابش شنیده، روزبه گفته بود حتی بوی موی کز خورده و گوشت سوخته هم آمده به خوابش. بقیه پرسیده بودند مگر خواب بو دارد و بحث کشیده شده بود سمت این که هر کس چند بار ناشوهری را خواب دیده، زن توی خواب کسی نبود. مریم که توی بلوک رو به رویی زندگی میکرد، حواسش بود ناشوهری آشغالهایش را رأس ساعتی که ماشین حمل زباله میرسد دم بلوک، میبَرد پایین، انگار گوش به زنگ وایستاده باشد کنار پنجره و همان دقیقهای که ماشین میآید توی کوچه، با کیسهی سیاه میرود دمِ در، آشغال را خودش پرت میکند توی ماشین، با دقت و دُرُست وسط آشغالها، انگار زاویهی پرتاب، شتاب و محل فرودش را محاسبه کرده باشد. مریم شوخی کرده بود که لابد مرد فیزیکدانِ مشهور پاکستانی است، آپارتمان و زن هم سرپوشی برای آزمایشهای امنیتیاش.
ناشوهری که شروع کرد به خرید الوار و چوبهای چهارتراش، مریم این ایده را طرح کرد که لابد میخواهد کشتی بسازد، خودش و زن هم سوارش میشوند و از جزیره در میروند، بقیه میمانند و زبالههای اتمی، کسی به این شوخی نخندیده بود.
روزها که بلندتر میشدند و سبزها سیرتر و عمیقتر، زن هم به خواب بچهها آمد: کوچک شده بود، روی آب دراز کشیده بود، توی صد و بیست و چهار تا تُنگ ماهی، یکوری خوابش برده بود.
مرداد 1393
تهران
- 1409 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان