در حاشیهی پرسههای اسفندانه در شهر-وطنهایم؛ تهران و برلین
زباله هم افتخار دارد؟
1
تفکیک زباله در هیچ کشوری به اندازه آلمان جدی گرفته نمیشود. میشود گفت برای خودش علمی است. این که هر زبالهای جایش در کدامیک از سطلهای آبی، مشکی، زرد یا سبز است، تخصصی است که از کودکی به شهروندان و از نخستین لحظههای ورود به تازهواردان آموزش داده میشود. همان ماه اولی که تحصیل در برلین را شروع کردم، استاد راهنمایم پژوهشگران دکترا و کارشناسان دفترش را به منزلش دعوت کرد تا باب آشنایی و همکاریمان در فضایی صمیمیتر از دانشگاه و محل کار باز شود و روابطمان تنها در قالب رسمی ادامه پیدا نکند. خانهای بود ویلایی در غرب برلین با حیاطی نقلی و سبز. بعد از آشنایی و چند ساعتی از این در و آن در گفتن، بالاخره وقت خداحافظی رسید. میزبان گفت تا ایستگاه مترو همراهیمان میکند تا هم پیادهروی بعد ناهارش را بکند و هم گوشهکنار محله را به ما نشان بدهد. داشتیم از در خانهاش خارج میشدیم که انگار چیز مهمی یادش افتاده باشد، گفت: «صبر کنید، صبر کنید...» چانهاش را خاراند و ادامه داد: «بیایید از این طرف... میخواهم چیزی را به شما نشان بدهم.» انگار که ژنرالی مفتخر به فتح سرزمینی جدید باشد، به سمت بوتههای شمشاد آنطرف حیاط رفت. همه بهخط به دنبالش میرفتیم. دستش را کرد لای بوتههای شمشاد. در آهنی کوتاهی از میان برگهای شمشاد جدا شد. پا به محوطه کوچک پشت در گذاشت و ما هم به دنبالش. ژنرال ساکت بود و ما سرگرم تماشای فضای سبز و پرندههای رنگارنگی بودیم که روی بتههای شمشاد بالا و پایین میکردند. آخرین نفر که وارد محوطه شد، ژنرال به سطلهای رنگیای که انتهای محوطه کنار هم چیده شده بودند اشاره کرد، لبخند زد و گفت: «این هم یکی از مهمترین نشانههای فرهنگی برلین.» و شروع کرد به همان آموزش دادنی که اول نوشته گفتم؛ با دقت و وسواس زیاد، حتی شاید بیشتر از زمانی که برای اولین بار پروپوزال پژوهشیام را تحلیل میکرد. با تعجب نگاهش میکردیم. یکی دوتامان زیرلب غرغری هم کردیم. ربع ساعتی همهمان را یکلنگهپا نگه داشت تا مطمئن شود هم اهمیت موضوع را درک کردهایم و هم فرایند تفکیک زباله را یاد گرفتهایم. کم مانده بود آن وسط بپرسد: «خوب، حالا اگر بخواهید ظرف ماستتان را دور بیندازید، در کدام سطل میاندازید؟» تا ما همگی با هم بگوییم: «سطل زرد!»
2
ابتدای کوچههای شرقی میدان هفتتیر تهران را مانتوفروشیها قرق کردهاند. از کنار دادزنها که عبور کنی، ساختمانها اداری-انبار میشوند. اگر باز هم صبر داشته باشی و بروی جلوتر، کمکمک بوی محله بهار به مشامت میخورد؛ محلهای قدیمی و اصیل در قلب پایتخت. همیشه دلم میخواست خانهام در این محله باشد و همین هم شد. محله بهار ویژگیهایی دارد که هنوز تکوتوک توی محلههای دیگر شهر هم هست و میشود بهشان افتخار کرد؛ مثل اجتماع محلی و اهالیای که خانههایشان را دوست دارند و نمیفروشندشان که بروند محلههای بالاتر. اما ویژگیهایی هم هست که فقط مختص این محله است. مهمترینش برای من این است که این محله دوبار حالوهوا و رنگوبوی عید به خودش میگیرد؛ یکی چله زمستان که عید هموطنان ارمنی و آشوریمان است و دیگری آخر زمستان و اول بهار که نوروز است.
در حالوهوای اسفندانه این عید دوم پرسه میزنم که تصویری مدام جلوی چشمم قاب میشود؛ کیسههایی که از دستکهای سطلهای آهنی آویزان هستند و داخلشان زباله است. تصویر یکجورهایی هم جدید است و هم جدید نیست. بچه که بودم مادربزرگ و بعدها مادرم موقع جمع کردن غذا مدام تذکر میدادند حواسم باشد نان را قاطی آشغال نکنم. مادربزرگم نان را ریزریز میکرد برای کبوترهای تراس بزرگ خانهاش و مادرم جمعشان میکرد و جدا از آشغالهای دیگر میگذاشت کنار سطل؛ به خیال حیف و میل نکردن برکت. همین است که میگویم تصویر جدیدی نیست اما یک چیزهای جدیدی هم در خورد دارد. دقت که میکنم توی کیسهها فقط نان نیست. توی بعضیشان هست، ولی نه توی همه. توی یکی بطریهای پلاستیکی نوشابه و شیر است، توی یکی دیگر کاغذ و مقوا، و توی آن یکی تکه پارچه. گوشیام را در میآورم و عکس میگیرم. موضوع برایم جالب شده. راه میافتم تو کوچهپسکوچههای محله. کیسههای آویزان از دستکهای سطل همهجا هستند؛ این کوچه و آن خیابان. روزهای بعد به محلههای دیگر هم سر میزنم. آنجاها هم هستند. تند و تند عکس میگیرم؛ یک سطل آهنی خاکستری و چند کیسه آویزان به آن. هر کیسه دارد در ذهنم یک رنگی میشود، یکی آبی که پر از کاغذ و مقوا است، یکی سبز که شیشههای شکستنی دارد، یکی زرد که پر از اضافات و ضایعات پلاستیکی است و آخری هم که رنگ دوران کودکی باقی مانده پر از نان است. هر کلیکی که دوربینم میکند، نیشم بازتر میشود. چند پسر دبیرستانی از روبهرو میآیند. نگاهی به من و نگاهی به زاویه دوربین گوشیام میاندازند. یکیشان میگوید: «اینهمه چی واسه عکس... آشغال هم عکس انداختن داره؟» من اما حس خوبی دارم. انگار خودم همه این تفکیک زبالهها را انجام دادهام. شانههایم به خارش میافتند. ستارههای سردوشی دارند از زیر پوست ژنرال بیرون میزنند.
- Add new comment
- 3076 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان