وقتي ازدهه شصت حرف مي زنيم,ازچه حرف مي زنيم؟
تفاوت اصلی جستار یا همان (Essay)، با مقاله یا رساله در این است که در جستار فردیت نویسنده را به وضوح میبینیم و نویسنده تلاش نمیکند خود را از نوشته کنار بکشد؛ بلکه در مرکز ماجرا میایستد و مشاهدات و افکارش را بیان میکند. این در حالی است که در مقاله یا رساله نویسنده موظف است خود را کنار بکشد و بر اساس اسلوبهای معین و ارجاعات مشخص، موضوع مقاله را طرح کند. از آنجا که در پیشینة ادبیات عرفانی، نویسنده «منِ» خود را منحل میکرد و به دلیل مضموم بودن «من» که معادل منیّت تلقی میشد، گرایش بهسوی جستارنویسی در ایران به عنوان انگارهای مدرن به تعویق افتاد و نویسندهها از رفتن به سوی این شیوه نگارش پرهیز کردهاند. شمیم مستقیمی معتقد است که جستار گزارشی است از یک غیرمتخصص به غیرمتخصص دیگر. در این فرم روایی، جهانِ آدمها با یکدیگر ردوبدل میشود و نویسنده، چون درون فرم جستار میاندیشد و در حال جستوجوست، نیازی به اثبات تخصص خود ندارد. از اینرو، جستارها معمولاً فاقد فهرست منابع و مآخذ هستند و منبع و مأخذشان تجربه زیسته، کلیت زندگی و بینشهای فردیشان است.
* در دهه شصت دیوارها پر از اعلامیهی شهادت بود. «جوان ناکام» کلمهای بود که مرتب روی در و دیوار دیده میشد. فضای وهم و اندوه حجلههای با نور قرمز با عکس جوانی که هنوز ریش و سبیلش در نیامده، جوان مستقیم به چشم تو نگاه میکرد. بی هیچ خندهای.
روی دیوار پر از شعار بود. نوشته شده با اسپری. بیشتر به رنگ قرمز. تاکسیها نارنجی بودند. بعضی مغازهها پیشخوانی داشتند که تعدادی روزنامه روی آن بود. لکه قرمز خون شهید. روزنامه جمهوری اسلامی. عکس شهدا.
وضعیت قرمز. صدای آژیر. از سر کلاس درس بلند میشدیم و میدویدیم تا پناهگاه. دیکته میگفتند. یک کلمه، خط فاصله، کلمهای دیگر، خط فاصله با مداد قرمز.
رنگ خاکستری. رنگ جبهه، رنگ مسلط تلویزیون. رزمندگان اسلام. مارش پیروزی. اشک در چشمان ما. نامهای به رزمندگان. سیل هدایای به جبههها وسط حیاط مدرسه، ما چند شیشه آبلیمو داده بودیم. با نامهای به رزمندهای: پیروزی از آن ماست. خدا نگهدارت.
* در دهه شصت، همه در رنج بودیم. هم خانواده دکتر ارنست، هم هاچ زنبور عسل، هم اوشین. این رنج چه بود؟ از کجا میآمد؟ مدرسه بود و کوچه بود. کوچه یعنی بچههای همسایه. هنوز اینقدر ماشین نبود. دعوا بود و دوستی بود. در کوچه همدیگر را میشناختیم. در کوچه. بچههای کوچه بالایی لشکر دشمنان بودند. بچههای دو کوچه آن طرفتر آنقدرها هم بد نبودند. در کوچه. ولی انگار یک چیز نبود. در کوچه. در خیابان. در جامعه. مثل بابای علی کوچولو. جای یک چیز خالی بود. ما برای آن جای خالی شعر میخواندیم. سرود درست میکردیم. با دعا. با کوچه. با بچههای کوچه. با فوتبال. با توپ دو لایه. با کارت. کارت ماشین. کارت هواپیما. با کارت فوتبال. صفر تا صد. گلِ خورده. گلِ زده. تعداد سیلندر . . . فردا صبح هنوز بابای علی کوچولو نیامده بود. مادر هاچ هم نیامده بود. هیچوقت نیامدند. برنامهها عوض شدند. کوچهها عوض شدند. خیابانها عوض شدند. ما ماندیم چشم به راه بابای علی کوچولو و مادر هاچ . . .
* در دهه شصت همه چیز تکراری بود. برنامه زندگی مثل برنامه زنگهای مدرسه بود. حلقوی. حلقوی نامنظم. رابینهود هر سال 4 نوبت. فرار به سوی پیروزی 2 نوبت. محمد رسول الله 3 نوبت. عمر مختار 5 نوبت. پینوکیو را به این ترتیب دیدیم: قسمت سوم، قسمت اول، قسمت اول، قسمت اول، قسمت سوم، قسمت هفتم، قسمت دوم، قسمت آخر، قسمت هفتم، و . . .
مغز ما منطق بر نمیدارد. ما بیش از اندازه مدرن بار آمدهایم. ما پساپستمدرن شدهایم. هر چیز را از هر کجایش که باشد مصرف میکنیم. بی هیچ گلایه. با طرح خندهای حتّی. ما تکراری هستیم. ما بین دو نسل گیر افتادهایم.
* در دهه شصت از عشق خبری نبود. همه دنبال حقیقت بودند. همه پشت سنگر بودند. سنگر کیسههای شن بود. رنگ خاکی. همه چیز خاکی بود. مردم صف میکشیدند پشت در سینما برای دیدن فیلمهای تارکوفسکی. امروز همهاش را یک جا با یک فیلم آنجلینا جولی عوض نمیکنند. ما مرض تارکوفسکی گرفتهایم. چیپس میخریدیم. چیپس استقلال. یک پاکت دراز با یک تکه مقوا سرش. چیپسهای چرب. فیلمهای چرب. فیلم میدیدیم و فکر میکردیم. سولاریس، آینه. بیشتر گریه میکردیم: گلهای داوودی. تاراج. سریال آینه. گاهی میخندیدیم. گلنار. اجارهنشینها. محله بروبیا. صبحهای جمعه چه صبحهایی بود. کلی برفک تماشا میکردیم تا برنامه کودک شروع شود. تلویزیون حال همه را به هم نمیزد. تلویزیون از بچهها عقبتر نبود. همه چیز با هم قاطی بود. اشکها و لبخندها.
* دهه شصت ممنوع بود. ممنوع بودن زیر بمب و موشک راز است. ممنوع بودن در فضای عادی مهمل است. بزرگترین شایعهها را درباره صحنههای سانسور شده فیلمها میساختند. آن چیست که ما نباید ببینیم؟ خیال میبافتیم و خیال میبافتیم. آدمها گنده میشدند. گندهتر از آن چیزی که حقشان بود. سانسور آدمها را گنده میکرد. تیغی که همیشه بالای سرمان بود. تیغ در ما درونی شد. روح بیچاره ما زخمی شد.
* دهه شصت همه صبر میکردند. معنویت. جنگ بود. مملکت در جنگ بود. جنوب در جنگ بود. جنوب در جنگ میسوخت. معنی جنگ برای ما چه بود؟ ای لشکر صاحب زمان. نبرد بی امان. ما نمیتوانستیم جنگ را از زندگی تفکیک کنیم. هشت سال. زندگی عادی یعنی چه؟ میشود خاموشی نباشد؟ جدول خاموشیهای روزانه. میشود وقتی تلفن را بر میداری بتوانی با یک بار شمارهگیری با شهرستان صحبت کنی؟ دهه شصت سوزش را تحمل میکردند. در جستوجوی معنا. معنویت. صبر میکردند. معنا. بایدپیروز باشیم. باید عزیز باشیم. باید متحد باشیم. این معنویت بود. در برابر دشمن. بزرگترها میدانستند وضع بهتری هم متصوّر است. ما اما در همان فضا کودکی کرده بودیم. ما منتظر نبودیم که سانسور از بین برود. ما خیلی بعدتر فهمیدیم که سانسور میتواند نباشد. جنگ میتواند نباشد.
* دهه شصت کوپنی بود. همه چیز کوپنی بود. لذت هم کوپنی بود. به اندازه. کمتر از اندازه. همچنان کوپنی است. لذت برای ما که کودکیمان شصتی بود، همچنان کوپنی است. بس است دیگر. به کارهای جدّی بپرداز. جدّی مثل چی؟ مثل خود زندگی. جدّی بودن زندگی میراث دهه شصت است. زندگی جدّی بود. حرفها جدّی بود. با برنامه قبلی لبخند میزدیم. زندگی شیرین میشود. آینه. آقای اخلاق در خانواده توصیه میکرد. لبخند بزنید. زورکی. جوک نبود. جوک کم بود. انفجار بود. موشک. پناهگاه. زیرزمین ساختمانهای بزرگ. رادیوی کوچک موجی. موج انفجار. دیوار صوتی. ماه شب چارده که در آسمان بود، هواپیماها را میتوانستی ببینی وقتی از جلوی ماه میگذشتند. آژیر سفید: این دفعه کجا را کوبید بی شرف؟
* زندگی در دهه شصت تعریف مشخصی داشت. آرمان. آرمان. آرمان. قضاوت. قضاوت. قضاوت. همین جوری به دنیا نیامده بودی که همین جوری بروی. بعضیها گوساله میآیند و گاو میروند. چه آدمهای بدی هستند آنها. شما اگر گوساله میآیی، سعی کن آدم بشوی و بروی! نقشه زندگی معلوم بود. معیارها روشن بود. معلوم بود که کی خوب است و کی بد است. معیارها لحظه به لحظه از همه تریبونها پخش میشد. تعریف مشخص زندگی را فریاد میکردند. گاهی از خودم میپرسم: کسی در آن دوران شک هم میکرد؟ بین کدام دو چیز مردد میماند؟ دویی وجود نداشت. هر چیزی یک راه داشت. از هر چیزی یکی بود. مردم میگفتند به اندازه کوپنت حرف بزن! یعنی زر زیادی موقوف!
* دهه شصت یک جور دیگری بود. ما هم یک جور دیگری بودیم. بعد زندگی یک طور دیگری شد. ما هم یک طور دیگری شدیم. دهه شصت هم یک طور دیگری شد.
- 9299 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان