هفت صبح، پل خواجو

نویسنده: 
مهرداد بهمنی
هفت صبح، پل خواجو

اکبر خودش را به لنگه آهنی در چسباند. به زور با چرخ هندیش از لای در رد شد. از پیچ کوچه گذشت و وارد خیابان شد. قدیم‌ها این موقعِ صبح هواپیماهای ملخی از پشت سیم خاردارهای خیابان کوله پارچه، به پرواز در می‌آمدند. الان فرودگاهی آموزشی شده بود و سر وصدای زیادی نداشت.
هر روز همین موقع پا به رکاب می‌شد تا مسیر میدان فرودگاه تا تراشکاریِ دقیق در شاپور را طی کند. همه راه را با سروکله زدن با تکه پاره‌های زندگی طی می‌کرد. تا اینجا که روزگار بر مرادش نچرخیده بود. از دوازده سالگیْ بعد از گرفتن تصدیق شش کارگری کرده بود. هر روز از شش صبح با بوق کارخانه شهناز بیدار شده بود. تازه پدرش در آن ساعت، کارش را در چله‌کشی کارخانه شروع کرده بود. عصر‌ها هم تا هوا روشن بود سرِ کار بود. تنها تفریحش آخر هفته قدم زدن در میان قبر‌های تخت فولاد و خواندن روی قبر‌ها بود. از آن‌جا هم بدون رکاب زدنْ در سرازیری خیابان فیض می‌افتاد و از دهانه تخت فولاد تا پل خواجو سعی می‌کرد دست‌ها را از فرمان بردارد و دست به کمر و سر در هوا تا خود پل برود. از پله‌ها پایین می‌رفت و پا به آب می‌سپرد. اوج تفریحش هم خرید شیرینی یک ریالی سری یا شربتی بود که پسری آواز خوانان در سینی روحی می‌فروخت. گاهی هم عصر جمعه دل به دوخوانی آوازخوانان خوش‌صدا می‌داد. اما قبل از تاریک شدن به خانه بر می‌گشت. شب‌ها پل در قُرُق الواط بود. پل همیشه شلوغ بود، مهمان‌خانه‌ای بود که هر زمان مهمان‌های خودش را پذیرا بود و در هر زمان مشتریانی یگانه در آمد و شد بودند. سر بالاییِ برگشت، باید نفس‌زنان رکاب می‌زد، بازگشتی به واقعیت زندگی.
طاهره اشتها نداشت. از دیشب هنوز پهلویش درد می‌کرد. کنار ابروی راستش هم خراشی برداشته بود. چادر را تا زیر ابرو پایین کشید. باید خودش را خالی می‌کرد و اگر نه می‌ترکید. در شهر کسی را نداشت. ظرف‌ها را شسته بود. جارویی سردستی هم زده‌بود اما دیگر قرار نداشت. چادر سیاهش را روی سر انداخت. چادرش از جای دندان‌هایش سوراخ شده بود. از در بیرون زد. خیابان خلوت بود. از کوچه‌های میان قبرستان رد شد. از کنار غسال‌خانه و دهانه تخت فولاد و تکیه هم گذشت. ترسی نداشت. مرده‌ها بی آزارند. در میدان فیض همیشه بوی کله پاچه در هوا پیچیده بود. مدتی بود که او و اکبر یک غذای درست و حسابی نخورده بودند. کمی پایین‌تر به پل خواجو رسید. پل در آن موقعِ صبح مشتریان خود را داشت. سوپور‌ها کارِ جاروکردن آشغال بلال‌ها و کاهوها و نیم بطر‌ها و پاکت‌های پفک را تمام کرده بودند و کنار پل نان و پنیر و انگور می‌خوردند. هنوز این موقع صبح گاری بستنی‌فروش نیامده بود. پیرمردی نوه خردسالش را روی شیر سنگی نشانده بود و همان‌طور که مواظب او بود با نگاهی عمیق به آفتابی که سر بر می‌کرد خیره شده بود. چند باستانی کارِ میان‌سال زیر درختی کنار پل مشغول ورزش بودند. دختران دانشجوی جوان با سرخوشی قاب‌هایی از صبحانه خوردن سوپور‌ها را طراحی می‌کردند. چند دختر هم در کنار آب ورزش صبح‌گاهی می‌کردند زوج‌های جوان سر در گوشْ مضراب سرخوشی بر ساز آینده می‌زدند. ساعت‌ها بود که آوازخوانان رفته بودند. توریست‌ها هم هنوز خواب بودند. و با خراب کردن کارخانجات دیگر از صف کارگران دوچرخه سوار هم خبری نبود. حتی از بوق کارخانه‌ها که هر روز شش صبح و دو بعد از ظهر و ده شب حضور کارخانه‌ها را به رخ می‌کشید خبری نبود. البته فقط دوچرخه نبود. سید باقر تعریف می‌کرد که در جوانی در یکی از تظاهرات کارگران کارخانه اقا رضا خداداد را در تابوتی گذاشته بودند و شعارخوانان تابوت را در جلو جمعیت حمل می‌کردند. پاسبان‌ها نزدیک پل به کارگران حمله می‌کنند ، آن‌ها هم تابوت را بر زمین گذاشته و پا به فرار می‌گذارند. اقا رضا هم از تابوت بیرون آمده و روی پل پا به فرار می‌گذارد.
طاهره از پله‌ها پایین رفت. روی پله پایینی لب آب نشست. چادر سیاه صورتش را کاملا پوشانده بود. کسی اشک‌هایش را نمی‌دید اما شانه‌هایش تکان می‌خوردند. آب نازکی روی سنگ‌ها سُر می‌خورد. خنکی آب را بر پوست پاهایش حس می‌کرد. با خروج آب از میان پایه‌ها بازی انحنا‌های متداخل همراه با بوی رطوبت، صدای اصطکاک آب و سپیدی کف بر سینه کفتری سنگ‌ها او را از زمان و مکان جدا کرد. طاهره فرشته‌ای را دید سوار بر کالسکه‌ای با هفت جفت اسب سپید بر آب‌ها حکمرانی می‌کرد. . فرشته در کنار او درنگی کرد. زمان معنی نداشت. بی‌کلام تنها با نگاه درددل می‌کرد. چاه نبود که فریاد کشد. فرشته آب‌ها، خودْ سنگ صبوری بود. طاهره خالی شده بود. نفسی عمیق کشید. شانه‌هایش آرام شده بود. پل کارش وصل است و گذر از حالی که بود و هست وخواهد بود. آبی به صورتش زد. از پله‌ها بالا رفت. دیگر از راه قبرستان بر نگشت. مسیر کنار آب و خیابان آبشار را انتخاب کرد. این موقع روز آرام بود. از کارخانه کانادادرای گذشت. از جلوی مکانی که روزی کاباره بود. ترسی نداشت. حتی از دوره‌گردهای تپه کازرونی با آن کاج‌های بلند. کافه آبشار هم که روزگاری پاتوق الواط شهر بود دیگر شهر بازی شده بود. دیگر سگ‌ها آدم‌ها را دنبال نمی‌کردند. از تپه کازرونی به سمت حجتیه پیچید.
برگشت و نگاهی به رودخانه انداخت. خاطره عهدی که بسته بود باز در خیالش پیچید. روی پله‌ها در حالی که دست‌ها را روی شکم گذاشته بود با فرشتة آب نذر کرده بود یک‌سال هر شب جمعه در سقاخانه محل شمع روشن کند تا حاجت هر دوی آن‌ها برآورده شود.
98/07/10

پل خواجو