Add new comment
نوشتهای را برای خوانندگان «معمارنت» میفرستم که نمیدانم ارزش انتشار دارد یا نه. تردید من از این جهت است که ممکن است خواننده پس از خواندن مطلب بپرسد «که چی؟!». به همین خاطر دوست دارم مقدمهای بر این نوشته بنویسم و شأن نزول «که چی؟!» را کمی توضیح دهم.
چند روز پیش در عالم وب میلولیدم که چشمم به گزارشی چندخطی و مصور از مجتمع ویلایی در گوشهای از کره جنوبی افتاد. در سایت معماری «آرچی.رو». خود موضوع جالب بود و شما هم که مطلب کوتاه و عکسهای مکفی آن را ببینید تأیید خواهیدکرد که موضوع بخودی خود جالب است. معمار کرهای با تدبیر معمارانه توانسته فرم و بافت ساحلی را حفظ کند، ضمن اینکه ویلاهایی با تمام ویژگیهای ویلاهای مدرن بسازد. در اینجا هیکل ویلاها خود را به خط و بافت ساحل شنی تحمیل نکرده، بلکه یگانگی طبیعی و زیبایی ماسهای ساحل است که سوار ویلاها شدهاست. بخودی خود جالب است و زیبا.
نوشتهای را برای خوانندگان «معمارنت» میفرستم که نمیدانم ارزش انتشار دارد یا نه. تردید من از این جهت است که ممکن است خواننده پس از خواندن مطلب بپرسد «که چی؟!». به همین خاطر دوست دارم مقدمهای بر این نوشته بنویسم و شأن نزول «که چی؟!» را کمی توضیح دهم.
چند روز پیش در عالم وب میلولیدم که چشمم به گزارشی چندخطی و مصور از مجتمع ویلایی در گوشهای از کره جنوبی افتاد. در سایت معماری «آرچی.رو». خود موضوع جالب بود و شما هم که مطلب کوتاه و عکسهای مکفی آن را ببینید تأیید خواهیدکرد که موضوع بخودی خود جالب است. معمار کرهای با تدبیر معمارانه توانسته فرم و بافت ساحلی را حفظ کند، ضمن اینکه ویلاهایی با تمام ویژگیهای ویلاهای مدرن بسازد. در اینجا هیکل ویلاها خود را به خط و بافت ساحل شنی تحمیل نکرده، بلکه یگانگی طبیعی و زیبایی ماسهای ساحل است که سوار ویلاها شدهاست. بخودی خود جالب است و زیبا.
متن را به فارسی برگرداندم و عکسها را هم ذخیره کردم که سر فرصت ویرایشی کنم و بفرستم به سایت. روز جمعه 4 تیرماه بود. اما از روزی که این عکسها را دیدم و متن را برگرداندم، ذهن و فکرم مشغول مناظر و صحنههایی بود که حدود بیست سال پیش در یکی از روستاهای مرزی ایران در شرقِ کشور دیدهبودم. در روستای «ماخونیک» در مجاورت مرز افغانستان در شمال سیستان و تهِ خراسان جنوبی؛ اما تقریباً چسبیده به مرز افغانستان. روستایی با ویژگیهای کاملاً خاص و نادر در ایران. تصور میکنم نزدیک به صددرصد خوانندگان این نوشته یا دلنوشته تاکنون حتی نام این روستای عجیب را نشنیدهاند.
داستان این بود که درسفری تقریباً جمعی- دوستانه و خانوادگی عید- که معمولاً سه چهار خانواده بصورت تور دو هفتهای و سالانه میرفتیم، در اتراقی کوچک در قهوهخانهای در نهبندان، یکی از دوستان به یادش آمد که چندسال پیش در «بریتانیکا» مطلبی درباره روستایی مرزی خوانده که مردم آن در غار یا آلونکهای شبیه به غار زندگی میکنند! و خوشبختانه یک جورهایی اسمش را به یاد میآورد. همین شد که پرس و جوی شنگولانه ما به آنجا رسید که فهمیدیم مردم محل آشناییهایی با این روستا دارند ولی فقط شنیدهاند و خود ندیدهاند؛ چون راه ندارد و باید از دل مسیل و رودخانه رفت تا شاید برسید یا نه!! چقدر؟ نمیدانستند، فقط میگفتند «خیلی هم نزدیک نیست!». حس ماجراجویی و عطش دیدن و دانستنِ ما گل کرد و شانس آوردیم چوپانی که بعدها فهمیدیم خیلی هم چوپان نبود بل شهرگریزی رند بود، گفت مسیر را میشناسد و ما را راهنمایی میکند.
تمام جماعت چپیدیم در داخل دو ماشین و دوتای دیگر را به قهوهچی سپردیم و راه افتادیم. هی برو که برسیم. مسیری سنگلاخ در مسیر رودخانه یا لبه آن و گاه در یال تپه و ارتفاع دشت مرتفع. یادم است 72 کیلومتر از دم قهوهخانه نهبندان تا روستای ماخونیک راه بود و ما حدود سه و نیم ساعت تو راه بودیم تا برسیم. استرس و هیجان منطقی و بیخودی هم که همه داشتیم بماند. در راهی میرفتیم که فقط ما بودیم و راهنما که گاه پیاده جلو ماشینها میدوید تا راه را مثلاً بازکند!
ماخونیک
روستایی را دیدیم با جمعیتی بسیار محدود. شاهد حدود 500 نفر. همه اهل یک خانواده بزرگ و سنی مذهب. ازدواجها درون خانوادگی بود و تبعات خود را داشت. عموماً چشمهای اهالی تا به تا بود. یعنی مثلاً یک چشم سیاه چشم دیگر آبی. یا یکی سبزآبی، دومی میشی. قد همه کوتاه و عموماً زیر 140 سانتیمتر. شاید هم کوتاهتر.
تمام روستا از مثلاً خانههایی تشکیل میشد که در کنار تل و تپه با گل و پوشال ساخته بودند و از دور انگار آغلهایی داخل تپهها هستند. فضایی که نامش نه اتاق بود نه آغل. ارتفاعی حدود 120 سانتیمتر. این فضا هم برای خواب و استراحت بود هم برای پخت و پز. دام خانواده هم همانجا نگهداری میشد. دام هم عموماً بز بود. از گاو و گوساله خبری نبود. ما ندیدیم. معاش مردم نوعی مبادله اولیه کالا با کالا بود که همین کالاها هم بسیار محدود و معدود بودند. شیر بز، شلغم، سیب زمینی، احیاناً فراورده لبنی، و گون و پوشال. طبعاً نه دکانی بود و نه کسب و کاری. و به این دلیل نه پول بود و نه حساب و کتاب پولی. یادم است بچه کوچولوهای ما که از دیدن هم سن و سالان اینچنینی خود متأثر شدهبودند و بعضیهاشان گریه میکردند، اسکناسهایی را که از ما بزرگترها عیدی گرفتهبودند، آوردند بدهند به این بچهها! ولی آنها نمیخواستند. به چه دردشان میخورد؟ نگرفتند!
این روستا، تنها یک ساختمان به عنوان فضای انسانساختِ مصنوع داشت. بنایی جمعوجور و آجری (که هرگز ندانستیم چگونه این مصالح را آوردهاند و آن را ساختهاند) و آن «حوزه علمیه» روستا بود. که مفتی هم داشت. همین.
ظاهراً در اوائل انقلاب دانشجوهای جهاد سازندگی، همانگونه که ما خبر شدهبودیم، به وجود چنین روستایی پی بردهبودند و ظاهراً بالاخره راهی گشودهبودند و آمدهبودند که روستا را آباد کنند. با آن رومانتیسیسم انقلابی، تنها و شاید بزرگترین خدمتی که به نظرشان رسیدهبود به روستا بکنند، این بود که به روستا برق بکشند! و این چنین بود که آمدهبودند چندتا تیر سیمانی برق در روستا کاشتهبودند که هنوز بود. اما ستونِ خالی که برق نمیآورد! ستونهای بدون کابل در روستا یادگار آن شور اولیه جهادسازندگی بود.
حقارتجویی گردشگری!
امروز، به یمن ابزار متنوع اطلاع رسانی، خوشبختانه یا متأسفانه، این روستا، برای برخی کنجکاوان و مورخین و پژوهشگران شناخته شده و دانشجوهایی هم با کپیبرداری از دادههای اینترنتی پایاننامههای دانشجویی مینویسند. البته بازهم در حد بسیار بسیار محدود و کم. در چندسال اخیر گزارشهایی ژورنالیستی از این روستا تهیه شده و با کجسلیقگی توهینآمیز این روستا را «سرزمین لیلیپوتهای ایران» نامیدهاند!! شاید که بتوانند خوراکی برای شرکتهای درمانده بهاصطلاح گردشگری فراهم آورند. بگذریم که علت رو شدن این روستا در سالهای اخیر اقدامات به اصطلاح امنیتی مرزی بود که از جمله منجر به کشیدن جادههای دسترسی مرزی شد و این روستا هم در کنار یکی از جادهها قرار گرفت. سال 86 بود که در جریان سفرهای مرتب هفتگیام به مشهد برای نظارت معماری یک پروژه، پرسوجوها و کنجکاویهایم از تمام کسانی که شباهت اندکی به اهالی چنین مناطقی دارند، این معما را برایم گشود. یکی از جوانهای آنجا که در مشهد راننده مسافرکش شدهبود از بازشدن جاده و رفت و آمد به روستا (و ایضاً برکتِ نوظهورِ «خرید و فروش» بعضی اقلامِ آنور مرزی!) سخن گفت و ما را باز هم به دنیای دیگری برد. الان اگر به ویکیپدیا و سایتهای دیگر سر بزنید متوجه میشوید این روستا چه روستای مهمی بوده و ما نمیدانستیم. از پیشینه ساسانی تا لیلیپوت بودنشان مطلب هست! خدا آخر و عاقبت ما را بخیر کند!
این چنین بود که وقتی عکس های مجتمع ییلاقی «ججو» را دیدم یاد آن سفر و آن روستا افتادم. شما هم این عکسها را ببینید. هم عکسهای مجتمع ییلاقی معمارساز کرهای را، هم عکسهای بیستسال پیش ماخونیک را. هردو در دل خاک زندگی میکنند و بافت طبیعی محیط را حفظ کردهاند؛ اما این کجا و آن کجا؟!
عکس های ججو از سایت آرچی.رو
- Add new comment
- 5971 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان