Add new comment

نگاهی به معماری تهران
نویسنده: 
زنده‎یاد پرویز رجبی

 

آشنايي من با پرويز رجبي با يك ايميل شروع شد.

سوالي كردم و او با طنز بي‌تكلف خود، من ناشناس را در حد چنين پرسشي نيافت. به چالش كشيده شده بودم. پاسخ دادم و پاسخ گرفتم، بحث الكترونيكي‌مان تا نزديكي‌هاي صبح به طول انجاميد و ثمره اش ده دوازده ميل، كه امروز يادگاري عزيز از دوستي يگانه است.
...

 

  • آشنايي من با پرويز رجبي با يك ايميل شروع شد.

سوالي كردم و او با طنز بي‌تكلف خود، من ناشناس را در حد چنين پرسشي نيافت. به چالش كشيده شده بودم. پاسخ دادم و پاسخ گرفتم، بحث الكترونيكي‌مان تا نزديكي‌هاي صبح به طول انجاميد و ثمره اش ده دوازده ميل، كه امروز يادگاري عزيز از دوستي يگانه است.
آن نبرد شبانه به ارادت عميق من به او و لطف او نسبت به من منجر گشت و پس از آن همواره درخواست‌هايم با بزرگواري پاسخ داده شد.
يكبار نظرش را دربارۀ معماري تهران پرسيدم، پاسخش را عيناً در اينجا مي‌آورم.

 

بيماري و خستگي‌اش چند جا دكمه‌هاي كيبورد را جا به جا فشرده است كه خود را مجاز به دست بردن در آن به دليل حفظ اصالت نوشته‌اش، نيافتم.
پرويز رجبي همواره بر اين تاكيد داشت كه نيمي از بدن خود را در فرهنگستان بزرگ علوم اسلامي جاي گذاشته است، افسوس كه همت نكرديم و در حفظ و نگاهداري نيمۀ ديگر براي مدتي بيشتر ياورش نبوديم.

امان افخمي

 

 

نگاهی به معماری تهران
پرویز رجبی

 

دوست خوبم امان افخمی از من مطلبی دربارۀ معماری تهران خواسته است. امان!
لابد به دو دلیل: یکی به سبب کتاب «معماری ایران در عصر پهلوی» که در سال 1353 نوشته‌ام و دیگر به این خاطرکه پیشه‌ام ایران‌شناسی است.
به هنگام نوشتن «معماری ایران در عصر پهلوی» برنامه‌ام این بود که معماری نو ایران را از دید یک ایران‌شناس و آشنا با معماری سنتی ایران نقد کنم، تا شاید به ریشه‌های اندوهبار نزدیک به انقراض بودن این هنر در ایران داشت یابم. اما امروز که هنر معماری کاملاً شکست خورده و منقرض شده است، احساس می‌کنم که نگاهی دوباره به این هنر، برای من که معمار نیستم خیلی ملال‌آور است.

 

متاسفانه قدرت خیل «بساز‌بفروش‌ها» و بناهای حتی آموزش تجربی و سنتی‌ندیده چنان مهیب بود که کارسالاران و سرداران و امیران معمار حتی به عقد پیمان صلح هم نیانجامید! حتی اگر از همۀ اصول و قواعد ریاضی و آمار صرف نظر بکنیم و «سرانگشتی» هم حساب کنیم، هیچ جامعه‌ای در هیچ کجایی در این جهان «گیج» نمی‌توانست، حتی با معجزه، در مدتی کوتاه، صرف نظر از معمار تحصیل‌کرده، این همه بنا، سفت‌کار‌، نازک‌کار‌، سنگ‌کار‌، آجرچین، گچ‌کار، در و پنجره‌ساز، سیم‌کش و لوله‌کش، محوطه‌ساز‌ و نقاش تربیت کند و آموزش دهد که ما امروز در اختیار داریم...

 

میزان ساخت و ساز در فقط در ده سال گذشته از مرز حیرت‌آور گذشته است. بناهای ناهنجار بی‌شماری همۀ فضاهای خوب شهر را به اشغال خود درآورده‌اند. در درون این بناها به تنها چیزی که اندیشیده نشده است، حضور انسان سدۀ ماست. گاهی از خودم می‌پرسم که متولی این همه زشتی کیست؟ پاسخی که بی‌درنگ به نظرم می‌رسد، یک کلمه است: همه. مقصرتر از همه معماران تحصیل‌کرده که حتی قادر به دیدن زشتی‌ها نیستند و به فرهنگی که از طبقۀ ناآگاه جامعه به بالا رخنه کرده است، خو گرفته‌اند.

 

می‌دانم، این نوشته، اگر هیات تحریریه سانسورش نکند، بسیاری از دوستان معمار را آزار خواهد داد. بی‌پرده بگویم که آهنگ من هم رساندن آزار است! مگر من از بام تا شام آزار نمی‌بینم؟ پس دست کم در دیدن آزار شریک هم باشیم. من پاسخی را آماده کرده‌ام که در صورت مخاطب قرار گرفتن از سوی معماران، فوراً خرجش کنم:
منظورم شما نیستید. شما که کار تحسین برانگیز فراوان دارید. هم از نظر معماری بیرونی و هم از بابت معماری داخلی! تا احیاناً، اقلاً شب اول خوابش ببرد!...

 

فکر می‌کنم، اگر به یک هنجار کم عمق اشاره کنم، عمق حیرت انگیز تساهل و تسامح قابل درک خواهد بود: شگفت‌انگیز است که طراحان و بنایان، حتی با «شیروانی کاذب»، که لابد زیباست، نه به خودشان احترام می‌گذارند و نه به چشم‌های رهگذران. از شرق به غرب و یا از غرب به شرق که نگاه می‌کنی، عمق «شیروانی نمایشی» بیش از ده سانتیمتر نیست. صرف نظر از زشتی، دائم در هراسی که اگر بادی تند بوزد، این شیروانی «مردم‌آزار» روی پیشانی بنا پیشانی چند رهگذر بی‌نوا را خواهد شکافت؟ بعد فکر می‌کنی به نگاه معمار، به نگاه مهندس مشاور و به نگاه ماموران مسؤل شهرداری و بدتر از همه به نگاه «صاحب کار» و خریداران تدریجی بخش‌های گوناگون این بنا!

 

می‌خواهم برای دلجویی از معماران خاطره‌ای را تعریف کنم: یک‌بار، دو سال پیش از انقلاب، با معاون تحقیقاتی شاید دومین دانشگاه بزرگ و خوش‌اعتبار ایران رفته بودم به دیدن بنایی شش طبقۀ نوساز، در یکی از خیابان‌های فرعی جردن، تا شاید آن را برای سازمان بخش‌های گوناگون تحقیقاتی دانشگاه که من مسؤلیت یکی از بخش‌هایش را داشتم، خریداری کنیم. وقتی دلال معامله ما را به این بنا رساند، من ناگهان برافروخته شدم و خواستم دلال را مورد سرزنش قرار دهم که آقای معاون تحقیقاتی پیش از من، حیرت‌زده دهان گشود که واقعاً ساختمان‌ها روز به روز شکیل‌تر و آبرومندتر و زیباتر می‌شوند و بعد ذوق‌زده آهسته به من گفت که خدا کند که معامله انجام بگیرد!..

 

با این مقدمه، حالا ما هستیم و این معماری بی‌تبار و این تهران. شهر ما است و شهر یادگارهای گمشده. ناصرخسرو، لاله‌زار، فخرآباد و مخبرالدوله. چهاراه آب‌سردار و آن یکی کوچۀ دلبخواه و سه راه امین‌حضور گم شده‌اند و نشانی از گذشته ندارند... حتی دماوند رعنا با همۀ عظمتش گم شده است. میدان تجریش هم که باشی از البرز که ستون فقراتمان است، چیزی پیدا نیست. دست کم چیزی برجای زیبایی‌ ننشسته است که مسکن درد باشد. این‌ها ساختمان نیستند. این‌ها جای زخم‌های عمیق هستند و «زگیل»...

 

چه باید کرد؟
راه این چهار دهۀ گذشته را ادامه دهیم؟
یا به قول حافظ تغییر دهیم قضا را؟
چگونه؟ من آمار نمی‌دانم، فقط جسته و گریخته شنیده‌ام که عمر مفید بناها در تهران بسیار پایین است. اما این عمر اگر عمر نوح هم می‌بود، برای ما کارآمد نمی‌بود! زمین گران می‌شود. یک طبقه‌ها را می‌کوبند و دو طبقه‌اش می‌کنند. دو طبقه را سه یا چهار طبقه و همین طور... ظاهراً تنها به هنگام ساختمان است که وقت طلاست! شتاب را «بساز بفروش‌ها» از قارچ آموخته‌اند!... درحالی که در غرب «لعنتی» عمر بناها با گذشت زمان طولانی تر می‌شود، تا سرانجام تبدیل به بناهای تحت پوشش میراث فرهنگی قرار بگیرند، در ایران حتی صاحب بنا به دو دهۀ آیندۀ ساختمان خود فکر نمی‌کند. دارندگان بناهای قدیمی هم قدمت بنا را پوشیده نگه می‌دارند تا مبادا مشمول قوانین میراث فرهنگی بشوند! ساختمان در تهران یعنی زمین بایر و زمین بایر یعنی زمینی که یاید هرچه زودتر ساخته شود...

 

بنابراین ادامۀ راه گذشته محال است. ادامۀ راه گذشته یعنی پذیرفتن این واقعیت که تهران زمینی بایر است!...
پس باید تغییر دهیم قضا را!
اما برای «تغییر» نیاز به باور به تغییر هم مهم است. چه کسی باید باور کند؟ دولت؟ مردم سفارش دهنده؟ یا معماران تحصیل‌کرده؟
واقعیت این است که صرف نظر از نقشی که دولت برای خود قائل است، حرکت سیل ساخت و ساز چنان پر شتاب است که با سدسازی دولت نمی‌توان جلو آن را گرفت. تازه خود دولتی‌ها، مانند آن معاون تحقیقاتی دانشگاه در پیش از انقلاب، هنوز با فرهنگ یک معماری اصولی و درست بیگانه‌اند!
واقعیت این است که مردم، با توجه به حجم غیرمترقبه و حیرت‌آور ساخت و سازها و نبود توازن میان بهای «ساختمان» و «زمین» و از دست‌دادن منطق طبیعی و آرام «رشد»، به شدت از رعایت همۀ شیوه‌های سنتی فاصله گرفته‌اند.

 

در این‌جا مردم را باید به دو گروه مشخص تقسیم کرد: مردمی که با توجه به دگرگونی پرشتاب «جا به جایی» به ناگهان و به دور از منطقی سنتی، با دست خالی و یا نه چندان پر، ناگزیر از ساختن یک «چاردیواری» و به اصطلاح «سرپناه» در ساحل دریای مواج و توفانی پایتختی هستند که «یک‌شبه» از میان اتاق‌های مدیریت‌های غیرمترقبۀ دیوانی سردرآورده است، و گروه دوم مردمی که در همین شرایط، دست پُری دارند و حرفۀ در ایران کاملاً ناشناختۀ «بساز بفروشی» را پیشه کرده‌اند. – حرفه‌ای که صرف نظر از کاملاً ناشناخته بودنش، نیاز به آگاهی از قواعد ابتدایی مدنی و فرهنگی دارد.

 

در این میان یک اتفاق مدنی و ضروری نیز هرگز نیافتاده است و آن، برخلاف همۀ پیشه‌های ریز و درشت، لزوم قانونی «جواز کسب» است! چنین به نظر می‌رسد که در این‌جا قانون به ناگهان نقش خود را از یاد برده است. در حالی که یک دکۀ ساندویج‌فروشی نیاز به جواز کسب دارد، بساز و بفروش‌ها، با دست و دل‌بازی شگفت‌انگیز قانون و متولیان قانون از داشتن جواز کسب معاف شده‌اند!

 

یعنی، هرکس که پدر خدابیامرز پول‌داری داشته است و هر رمال و چقال و علاف و چارپادار و طباخ و میوه‌فروش پول‌داری شده است، عضوی ناپیدا از اتحادیه‌ای ناپیدا برای ساخت پایتخت بیش از ده‌میلیونی «ملک دارا»! – متولیانی که کوچک‌ترین شناختی از معماری و شهرسازی و آرایش شهرهای بزرگ (و کوچک هم) ندارند. پایتختی که بی‌امان به رشد «قارچ هیروشیمایی» خود ادامه می‌دهد. «دهقان به تعجب سر انگشت گزان است/ که در شاخ نه گل ماند و نه گلنار»!

 

ای امان! امان از دست این امان افخمی که دستور نوشتنم داد!
می‌مانند معماران تحصیل‌کرده. متاسفانه بیشتر این معماران هم خود، مستقیم و غیرمستقیم، گرفتار خلق و خوی‌های حاکم بر فضای معماری ایران هستند. – معمارانی که حتی نتوانسته‌اند توانایی خود را در اندیشیدن به حفاظی برای کولر، با این همه بادگیرهای زیبایی که معماری سنتی ایران به یادگار گذاشته است، نشان بدهند. و یا هنوز نتوانسته‌اند برای حذف راه‌پله‌های زشت منتهی به پشت‌بام‌ها چاره‌ و راهکاری بیابند. یا راهکاری برای حذف کنتورهای هزارروده و آپاندیس برق، بلافاصله پس از در ورودی.

 

برخی از معماران هم که آهنگ استفادۀ از معماری کهن ایران را دارند، این‌قدر شیر و نیزه و سپاهی هخامنشی در نما و مدخل ساختمان می‌گمارند که آدمی احساس ناامنی می‌کند و وحشت! معماران ما در استفادۀ از معماری دورۀ اسلامی ایران نیز که ادامه، معماری دورۀ ساسانی است، کوچک‌ترین موفقیتی را به نام خود ثبت نکرده‌اند. این ناتوانی را با هیچ منطقی نمی‌توان توجیه کرد. هیچ معماری نیست که با صدها اثر معماری باشکوه و خوش‌هنجار دورۀ اسلامی ایران رو به رو نشده باشد. اما بی‌توجهی به الگوهای این معماری از مرز حیرت‌آوربودن گذشته است.

 

در جاهای دیگر نیز بارها نوشته‌ام، چگونه می‌توان صدها مسجد و گلدستۀ زیبای ایران سده‌های پیش را دید و سپس در مسابقۀ ساختن زشت‌ترین مسجدهای جهان اسلام شرکت کرد؟ در روزگار رضا شاه معماران خارجی در ساختن بناهای دولتی ثابت کردند که از تلفیق معماری دوره‌های پیش و پس از اسلام و معماری روز، می‌توان آثار ماندگاری آفرید و مانند عمارت بانک ملی در خیابان فردوسی، موزۀ ایران باستان و ساختمان پست در خیابان سپه سابق و آرامگاه رعنای حافظ در شیراز. اما پس از این دوره به ندرت می‌توان به بنایی صاحب سبک برخورد.

 

خلاصه این‌که امروز تهران زشت‌ترین پایتخت جهان است و بر دامنۀ این زشتی روز به روز افزوده می‌شود. میدان وسیع هفت تیر و میدان‌های دیگر، مانند میدان ولی‌عصر و میدان انقلاب و میدان تجریش نمونه‌های بارزی هستند از هنر بی‌سلیقگی و بی‌اعتنایی به زیبایی چشم انداز عمومی شهر. و شگفت انگیز این‌که آخرین بقایای دورۀ کوتاه شکوفایی معماری در ایران نیز به کلنگ تجدد و نوسازی سپرده می‌شود و زیبایی محول می‌شود به نخل‌های پلاستیک و چراغ‌های زشت چراغانی‌ها.

 

معمولاً دوستانم از من می‌پرسند که چرا با «ویلچیر» به گردش نمی‌روم؟ از پاسخی که می‌دهم همه شرمنده می‌شوند: نشانم بدهید بیست متر پیاده‌رو بی‌مانع. با این اشاره منظورم بیدار کردن حس مسؤلیت نسبت به معلولین نیست، بلکه رونمایی پیاده‌روهای زشت و ناشایست برای تردد است...

 

تهران زشت‌ترین کلان‌شهر دنیاست. اما من عاشق این شهرم و آرزو دارم که جنازه‌ام را از خیابان‌های همین شهر به گورم برسانند. البرز آبروی این شهر را خریده است و زشتی تهران را کمرنگ کرده است. فکر می‌کنم وقت آن رسیده است که معماران ایران با اندیشیدن تدبیری که چندان دشوار هم نمی‌تواند باشد، از بار البرز خسته بکاهند. وقت تنگ است. برج‌های زشت دارند البرز را از چشم‌انداز عمومی شهر با شتابی غریب می‌ربایند... وقت تنگ است و به زودی در تنگ غروب دلمان بیشتر خواهد گرفت!

 

گفتم تدبیر دشوار نیست. خوشبخانه عمر بناهای بناساز تهران چندان نیست. معماران ما می‌توانند با دگرگون کردن نگاه خود به فرهنگ و مدنیت، کودتایی خزنده بکنند و ساختمان به ساختمان   از میزان زشتی‌ها بکاهند. برای این اقدام یک نسل وقت لازم است... معماران ما بکوشند با معماری با شکوه سنتی ما و با معماری ابیانه‌ها خود را از خجالت مردم دربیاورند. کاری دشوار نیست.   فقط دقتی عاشقانه باید!
البرز خسته است!...
--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM
 

Filtered HTML

  • Web page addresses and e-mail addresses turn into links automatically.
  • Allowed HTML tags: <a> <em> <strong> <cite> <blockquote> <code> <ul> <ol> <li> <dl> <dt> <dd>
  • Lines and paragraphs break automatically.

Plain text

  • No HTML tags allowed.
  • Web page addresses and e-mail addresses turn into links automatically.
  • Lines and paragraphs break automatically.
Image CAPTCHA