Add new comment
این مقاله قصد آن دارد تا با پیش کشیدن پرسش هایی در زمینه ی ماهیت و ویژگی های هنر،بنیان های فکری فعالان حوزه ی هنر و به طور مشخص موسیقی را مورد چالش قرار دهد.مباحثی نظیر هنر خوب و هنر بد،هنر فاخر و هنر تجاری و نقش اجراکننده ی اثر موسیقی در به وجود آمدن فرایند آفرینشگری هنری،موضوعاتی ست که پیش از پرداختن به آن ها باید به سؤالات اساسی تری پاسخ داد و نخست به تعاریف واژه های توضیح دهنده ی مفاهیم مورد نظر پرداخت.
این مقاله قصد آن دارد تا با پیش کشیدن پرسش هایی در زمینه ی ماهیت و ویژگی های هنر،بنیان های فکری فعالان حوزه ی هنر و به طور مشخص موسیقی را مورد چالش قرار دهد.مباحثی نظیر هنر خوب و هنر بد،هنر فاخر و هنر تجاری و نقش اجراکننده ی اثر موسیقی در به وجود آمدن فرایند آفرینشگری هنری،موضوعاتی ست که پیش از پرداختن به آن ها باید به سؤالات اساسی تری پاسخ داد و نخست به تعاریف واژه های توضیح دهنده ی مفاهیم مورد نظر پرداخت.
آیا اجرا و تفسیر عالی بزرگ ترین نوازندگان،از آثار آهنگسازان بزرگ،فعالیتی هنری ست؟آیا آن بخش از فعالیت های گوستاو مالر که به رهبری و تأویل آثار بزرگ ارکستری و اپرایی مربوط می شود،کمتر از خلق سمفونی ها و آوازهای عظیمش هنر محسوب می شود؟دسته بندی فعالیت های موسیقایی به دو بخش هنر و صنعت تا چه اندازه می تواند صحت داشته باشد؟آیا اساسا یک اثر موسیقی می تواند هنر نباشد؟یا هر قطعه ی موسیقی لزوما یک اثر هنری ست؟طبقه بندی آثار هنری به دو بخش فاخر و سخیف جایز است؟
*
پرسش ها ی مطرح شده به عنوان مقدمه شاید تنها در ذهن یک شنونده ی صرفا علاقه مند به موسیقی شکل بگیرد و نه در ضمیر یک حرفه ای که از مدت ها بر اساس قضاوت های اولیه اش که بر اثر گذشت سالیان زیاد،گرد و غبار عادت بر آنها نشسته است با خیال آسوده به فعالیت شغلی اش می پردازد-مقصود از واژه ی حرفه ای را در این جا شخصی گرفته ایم که از این راه امرار معاش می کند-.متأسفانه این گمان تا حدود بسیار زیادی درست از آب در می آید وقتی به خصوص این پرسش ها را از تعداد بی شمار فعالان آماتور در زمینه ی موسیقی می پرسیم.بسیاری از فعالان در بخش عملی هنر،کارهای خود را بر اساس این پیش فرض که در حال انجام فعالیتی هنری هستند پیش می برند ، بدون این که هرگز پرسش هایی مشابه پرسش های بالا در ذهنشان شکل بگیرد.این مسأله ما را به یاد مبحثی می اندازد که نایجل واربرتون در کتاب الفبای فلسفه در بخش دوم به نام درست و نادرست به آن می پردازد و در آن جا آرایی را که هر یک از مکاتب در زمینه ی اخلاق مطرح می کنند به همراه نقد آن ها بر این مبنا که چرا برای این عقاید پیش فرض هایی از قبل مسجل در نظر گرفته شده است ارائه می کند.(1)
از این بحث به اهمیت بنیان های فکری برای آغاز هرگونه فعالیتی می رسیم.این موضوع را تنها به حیطه ی فعالیت های هنری نمی توان اختصاص داد بلکه هرگونه فعالیتی بدون در نظر گرفتن اهداف و نتایج آن ، راه پوچی و عادت را می گیرد.البته این اهداف و نتایج می تواند در اذهان مختلف شکل های متفاوتی بگیرد.هدف از خلق یک اثر جدید برای یک تنظیم کننده ی آثار موسیقی عامه پسند می تواند کاملا اقتصادی باشد.از این رو او با هدف جذب مخاطب بیشتر به هر قیمتی ، حاضر است هر عنصری را به داخل اثر خود راه دهد.برای او این که تحلیل اصول زیبایی شناختی در سده ی بیست و یکم به کدام سمت و سو رفته است هیچ اهمیتی ندارد،چرا که لذت بردن از عاداتی را که سالیان سال از آن ها لذت برده است چیزی نباید به هم بزند.اما آیا با مطلق دانستن این نظر هم می توان نتیجه ی به دست آمده از فعالیت او را اثر هنری ندانست؟مشخصه های یک اثر موسیقی هنری چیست؟آیا اساسا چیزی به نام موسیقی هنری یا غیر هنری می تواند وجود داشته باشد؟
در دورانی که پروتن و لئونن در کلیسای نتردام آثار پیچیده ی خود را می آفریدند،همزمان در گوشه و کنار اروپا،تروبادورها و هم خانواده هایشان نیز به اجرای موسیقی مردم پسند می پرداختند.هر دو دسته ی این آثار که به موازات هم در کلیسا و در کوچه و خیابان و مهمانی های اشراف اجرا می شد مخاطبان خود را داشت و قطعا همه از شنیدن کارهایی که با اشتیاق برای شنیدنشان رفته بودند لذت می بردند.امروزه کنسرت های موسیقی راک و کلاسیک هنوز هم شنوندگان خود را دارند و هر دو دسته ی این مخاطبان نیز از آثار مورد علاقه شان لذت می برند.پس اصل لذت را نمی توان مشخصه ی یک اثر هنری دانست.به هر روی داشتن مخاطب نیز مشخصه ی هر فعالیت رسانه ای ست.از آن جایی که نمی توان کار یک گوینده ی رادیویی را که هر روز با میلیون ها شنونده سر کار دارد خلق و یا اجرای یک اثر هنری دانست،پس ویژگی مخاطب را نیز نمی توان به مشخصات اثر هنری پیوست کرد.
از این بحث به دو واژه ی دیگر نیز رسیدیم؛خلق و اجرا. کدام یک فعالیت هنری ست و کدام یک نه؟سونات های پیانوی بتهوون با اجرای الفرد برندل و یا مجموعه ی آثار شوپن با اجرای آرتور روبنشتاین هر یک می توانند غایتی از یک اثر هنری کامل باشند.می توان گفت این کمال صرفا به خود این آثار باز میگردد و نوازندگان تنها اجراکنندگانی خوب هستند که به خوبی همان مجری رادیو ، با شنوندگان خود ارتباط برقرار می کنند و تفکر مؤلف را به درستی ارائه می نمایند.ستراوینسکی در کتاب بوتیقای موسیقی وقتی ماجرای عبور خود از مرز را در زمان جنگ تعریف می کند و می گوید که شغل خود را در برگه های مربوط به خروج از کشور "مبتکر در موسیقی " معرفی کرده است ، بحث ما را گسترش می دهد.او حتی کار خود به عنوان آهنگساز را نوعی صنعتگری می داند و با نکته سنجی به نامگذاری حرفه ها در سده های میانه اشاره کرده و حیطه ی هنر و صنعت را به طرز غیر قابل تمیزی به هم نزدیک می کند.(2)چنانچه به مانند ستراوینسکی،این شخصیتی که با آثار خود به تنهایی موسیقی قرن بیستم را مسخر خویش ساخته است ، کار آهنگساز را مانند یک کفاش و یا ریخته گر ، برساختن چیزی با ابزار و ادوات موجود بدانیم آن وقت تکلیف این همه فلسفه بافی در ارتباط با روند خلق آثار هنری و مباحث مرتبط با آن چه می شود؟تاریخ ، برندل و روبنشتاین را هنرمندانی بزرگ می داند اما سهم هنر از اجراهای آن ها چیست؟برندل به خوبی به روح موسیقی بتهوون پی برده است و آن را به بهترین وجهی نشان می دهد. پس آن منتقدی که به خوبی از پس تأویل یک اثر در حوزه ی هنرهای تجسمی برمی آید نیز هنرمند است.یعنی کسی چون هوگو ولف باید هم به عنوان نویسنده ی مقالات مطبوعات وینی قرن نوزدهم هنرمند تلقی شود و هم به پاس خلق آوازهایش.خوشبختانه مسئله ی خالق و مجری در همه ی حوزه های هنر مطرح نیست و درد سر ما بیش از این نشده است.
رسیدن به این همه پراکندگی ارائه ی یک تعریف مشخص جامع،کامل و مانع را لازم می کند.اما آیا هنر به حوزه ی مسائل کاملا ثابت تعلق دارد که نیازمند چنین تعریفی باشد؟اگر هنر را با تعاریف قرن نوزدهمی خود می سنجیدیم آیا سنگ توالت مارسل دوشان می توانست در هیچ نمایشگاهی دیده شود؟یا آثار پیر هانری هیچ وقت می توانست در قفسه ی یک کمپانی بزرگ صفحه پرکنی قرار گیرد؟تا کنون کوشش های بسیاری در راستای ارائه ی تعریفی درست و کامل از هنر انجام گرفته است.نایجل واربرتون در کتاب الفبای فلسفه به ارائه ی تعاریف مکاتب مختلف از هنر می پردازد و هر یک را نیز به بوته ی نقد می کشاند.(3)اما در نهایت ما باید به کدام یک اعتماد کنیم؟نتیجه ی این سردرگمی اولیه ی پیش آمده از مطرح کردن این موضوع همان اتفاقی ست که برای بسیاری از فعالان عملی هنر افتاده است،جایی که ترجیح داده اند به جای تفکر در این موضوعات ، خود را به انجام فعالیت خود مشغول دارند.در مواردی این بیرغبتی حتی به جبهه گرفتن دربرابر بحث پیرامون این دسته موضوعات منجر شده است.هنرمندان ، منتقدین و فلاسفه را به باد استهزا گرفته و آن ها را افرادی بی استعداد در زمینه ی ارائه ی کارهای عینی میدانند و در مقابل نیز هستند منتقدانی که هنرمندان را به نیاندیشیدن و بیگاری متهم می کنند_حملات ولف به برامس را یادآوری می کنم.-.اگر چنین اغتشاشی در زمینه ی تعریف هنر وجود دارد و هنوز اجماعی در رابطه با ماهیت هنر به دست نیامده است پس چرا هنوز هنرمندان به کار خلق آثارشان مشغولند،منتقدین همچنان در تأویل آثار هنری می نگارند و فلاسفه به فلسفیدن مشغولند؟
نگارش این سطور با الهام از عنوان کتاب پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است ، نوشته ی دنیل کلاک و ریموند مارتین (4)آغاز شده است و اکنون می خواهیم به این نتیجه برسیم که احساس نیازهای فکری و فلسفی در آغاز باعث مطرح شدن پرسش هایی از این دست خواهد شد.اما یک سؤال دیگر ؛ اگر چنین نیازی احساس نشود آیا باید به نتیجه ای که از حاصل کاری با این پایه ی فکری به دست می آید با دیدهي تردید نگریست؟به آغاز بحث برگردیم.اگر به آهنگساز و تنظیم کننده ی یک قطعهی موسیقی عامه پسند بگوییم که کارش فعالیتی صرفا اقتصادی ست و نشانی از هنر ندارد عکس العمل خوبی نخواهد داشت چرا که او با پیش فرض های از قبل ثابت خود گرم کارش است.شاید حق با او باشد؛اثر او ملودی،هارمونی ،سازبندی و فرم معین دارد.شاید کار او بهتر از یک پوئم سمفونیک ریچارد شتراوس نباشد-که خود این خوب تر و بدتر بودن جای بحث دارد- اما به هر حال از همان عناصر بهره گرفته است.
اسوالد هنفلینگ در کتاب چیستی هنر،تعریف هنر را تعریف می کند!؛"صورت بندی هر تعریفی دربارهی هنر باید با توجه به تحولات تاریخی مفهوم هنر انجام پذیرد و تعریف برای آن که شرایط لازم و کافی داشته باشد باید مدلول ها و مصداق های واژه ی هنر را در دوره های تاریخی گوناگون برنگيرد."(5)به نظر می رسد که موضوع پیچیده تر شد.بنا بر این ایده و با در نظر گرفتن سرعت پیش روی تکنولوژی و ملزومات آن در عصر حاضر ، ما نیازمند تعریف هر روزه ی هنر هستیم.چطور است کار را ساده تر کرده و هریک تعریف خودمان را از هنر داشته باشیم؟ولی بدین گونه نیز هرج و مرج ها بیشتر خواهد شد.آن وقت چه کسی خواهد گفت که در کتاب های تاریخ موسیقی باید به آثار میاسکوفسکی بپردازیم یا به موسیقی ای که همزمان با خلق سمفونی های بسیار او در جریان بوده است؟لیگتی را در ارجحیت بحث مورد بررسی قرار دهیم یا بیتلز را؟
نتیجه
درست است که موضوع های مورد نظر ما برای بحث به دوشاخه ی متفاوت تقسیم می شد –سهم خالق اثر هنری و اجرا کننده ی آن ، و هنر فاخر و هنر سخیف-اما در نهایت در هر دو به صرافت پیدا کردن تعریف هنر می افتیم.سؤالات بسیاری که در این چند خط کوتاه مطرح شد شاید سرانجامی جز سردرگمی بیشتر نداشته است اما به قول واربرتون"تضمینی نیست که استدلال،پاسخ های قانع کننده ای برای پرسش های دشوار فراهم سازد ولی احتمال رسیدن به این پاسخ ها را بیش تر می کند."(6)به نظر می رسد که ما تا حد زیادی وارد حوزه ی فلسفه شده ایم.ازآن جایی که هدف از آغاز این مبحث را پرسیدن دانستیم،با پرسشی دیگر این سطور را خاتمه دهیم؛آیا فلسفه،حوزه ی سؤالات بی پاسخ است؟
-واربرتون،نایجل.الفبای فلسفه،ترجمه ی مسعود علیا،تهران:ققنوس،چاپ چهارم،1388
-هنفلینگ،اسوالد.چیستی هنر،ترجمه ی علی رامین،تهران:هرمس،چاپ چهارم،1386
-ستراوینسکی، ایگورفودورویچ.بوتیقای موسیقی،ترجمه ی ناتالی چوبینه.تهران:چنگ،1381
-کلاک،دنیل و مارتین،ریموند.پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است،ترجمه ی حمیده بحرینی،تهران:هرمس،چاپ دوم،1388
_آبراهام،جرالد.تاریخ فشرده ی موسیقی آکسفورد،ترجمه ی ناتالی چوبینه و پریچهر زکی زاده،تهران:ماهور،1380
_گامبریج،ارنست هانس.تاریخ هنر،ترجمه ی علی رامین،تهران:نی،1379
- Add new comment
- 5061 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان