Add new comment
روایتهای شهری به روایت فصلنامه زندهرود
معمارنت : شماره 60 فصلنامه فرهنگ، ادب و تاریخ «زندهرود» به موضوع «راوی: شهر» اختصاص یافته و آرش اخوت در مقدمه آن خواسته است که شهر را از زاویه «هنرِ شهری» بخواند و تأویل کند. «راوی: شهر» بر آن است که این شیوه مطالعه و مواجهه سوبژکتیو و تأویلی با شهر، به سهم خود شهر را از سطح ناخودآگاه به سطحی خودآگاه میرساند و میتواند در ساختن و توسعه درستتر و انسانیتر شهرها مؤثر باشد.
این فصلنامه، چنانکه از نامش پیدا است، در اصفهان انتشار مییابد و بدیهی است که بخشهای عمدهای از آن به این شهر و دیار اختصاص یابد. اما برخی از روایتهای آن، پا را فراتر گذاشته و به شهرها و جاهایی همچون چابهار، آشوراده، تهران، سنندج و حتی شهری خارجی چون بوداپست نیز سر زده است. روایت های این فصلنامه، همهاش داستان نیست، برخی از آنها خاطرهاند، و برخی دیگر، تاریخ، اما از نوعی دیگر و شاید تاریخ جبران بهشمار میآبند. حتی این مجموعه به روایتهای نوشتاری بسنده نکردهاست، که پای روایتهای تصویری را نیز به میان کشیده است.
معمارنت نیز چندگاهی است در چارچوبی مشابه با این دیدگاه، به موضوع روایتهای شهری پرداخته است، از اینرو، بازخوانی و انتشار این روایتها را ترویج و توصیه میکند. در اینجا بخشها و برشهایی از این روایتها واگویی میشوند و لذت خواندن همه آنها را به خوانندگان و خواندن کامل فصلنامه وامیگذاریم.
انگار کسی توی گوشم هقهق میکند
(چابهار)
اعظم سبحانیان- شیراز
. . . .
توی حیاط مانتوم به تیغهای درخت حنا گیر میکند. انگار کسی دودستی مرا چسبیده. فریاد میزنم و مانتو را میکشم. صدای پاره شدنش دلم را آرام میکند. در را باز میکنم و روی مبل ولو میشوم. برگها بهکلی خمشدهاند. خشکم میزند. مدتی به همان حال میمانم که تماس میگیرد.
- باید دو سه روزی برم خاش مأموریت.
- برو به جهنم. همش مأموریت، مأموریت. دیگه شورشو درآوردی. خسته شدم.
گوشی را محکم میگذارم. مارمولکی بزرگ سرش را از گردی شیشۀ شکسته تو آورده و با چشمهای ورقلمبیدهاش نگاهم میکند.
ملافه را کنار میزند.
- چیزی شده؟
هنوز هقهق میکنم.
- می خوام برم.
- روز اول خودت قبول کردی هر جا برم باهام باشی. آدم دولتم؛ دست خودم که نیست.
وسایلش را مچاله و درهم و برهم بهزور توی سامسونت جا میدهد. نگاهی به گلدان میکند.
- تو که آدمهای این جا رو دوست داری.
وقتی میرود ملافه را دوباره روی سرم میکشم.
عصر بیرون میروم. راننده همه جای ماشینش را عکس هنرپیشههای هندی و ایرانی چسبانده. خوانندۀ افغانی هم با سروصدای زیاد میخواند. جلوی بازار دکه پیاده میشوم. تمام سقفها و دیوارهایش را با حلبی و فلز نازک پوشاندهاند. مغازهها بافاصلۀ خیلی کمی از هم جداشدهاند. پارچههای پولکی رنگارنگ بیشتر از هر چیزی به چشم میآیند. برای خواهرم چند متری میخرم. مردی چشمهایش را سرمه کشیده و گردنبندی با مهرههای سیاه به گردن دارد. روی سکویی نشسته و ادویه میفروشد. توی یکی از گوشهایش گوشوارۀ گرد و کوچکی ست. خیلی شبیه هندیهاست. بوی زنجبیل و دارچین میآید. زنی سیهچرده کنار چهارپایهای پلاستیکی ایستاده. لباس تیرۀ محلی با سرآستینهای تکهدوزی شده از نقشهای کاموایی زرشکی به تن دارد. تا من را میبیند میخندد.
- حنا دارم، حنای دلگان، حنای هندی دوتَر جان.
از کنارش میگذرم.
- بیا ارزان حساب میکنم. حنای نقش هم دارم، اصلِ اصل.
برمیگردم. دو بسته میخرم. گوشوارۀ گرد و بزرگش که اندازۀ لیموست، از زیر چادر نخی تیرهاش بیرون زده. چادر را با زنجیری به موهایش وصل کرده. تکهدوزی جلوی لباسش دو تا جیب بلند است. دست میکند و باقیِ پول را از ته آن درمیآورد. یک حنای نقش هم به اصرار زیاد میدهد. از رفتار خوبش دلم گرم میشود. چین و شکنهای روی صورتش عمیق است. چند قدمی که میروم دوباره برمیگردم و نگاهش میکنم.
گرمای بازار طاقت فرساست. راه نفس ندارد و دمکرده. از درِ دیگرش که بیرون میزنم، نفس بلندی میکشم. بدنم خیسِ خیس است. جلوی درِ پارک، کنار دو شیر سنگی، چند تا پسربچه لخت توی جوی آبتنی میکنند. عرق پیشانیام را پاک میکنم و زیر لب میگویم «خوش به حالتان».
. . . .
هوای دو نفره
(اصفهان)
داوود علیزاده – شیراز
. . . .
پیشازاین که راننده جواب بدهد مسافری که جلو نشسته بود گفت: «میگن نیم ساعت پیش، پل فلزی...»
اریحا بازویم را گرفت و سرش را تکیه داد بهم و گفت: «ما تا حالا هیچوقت باهم، لب آب نبودیم!»
درست میگفت. از وقتی آمده بودم اصفهان، زایندهرود رگ خشکیدۀ شهر بود. یکی از دلخواستههامان قدم زدن زیر باران، لب زایندهرود بود. زنده رودی که آب داشته باشد. اما نشده بود.
وقتی رسیدیم هتل پل، جمعیت زیادی اطراف سیوسهپل جمع شده بودند. عدهای کنار رود؛ بعضی هم در بستر رود ایستاده بودند. هنوز آب نرسیده بود. روی پل هم شلوغ بود. گفتم: «قدم بزنیم تا آب برسد...»
اریحا خواست برویم دریکی از حجرههای سیوسهپل بنشینیم و منتظر شویم تا آمدن آب را ببینیم. قبول کردم. رفتیم در همان حجرهای که خیلی وقتها قرار همیشگیمان بود. خورشید غروب کرده بود و آسمان تاریک بود اما به مدد نورافکنها میشد بستر رود و اطرافش را دید. اریحا از کیفش روزنامهای بیرون آورد و پهن کرد. تنگ هم نشستیم. صدای هیاهوی مردمی که آنجا بودند همهجا را گرفته بود. بچهها جیغ میکشیدند و شادی میکردند. اریحا گفت: «ببین چقد همه خوشحالن!
داشتم به نقطه نامعلومی نگاه میکردم و بیاختیار دست اریحا را گرفته بودم و پشت دستش را نوازش میکردم. گفتم: «ببین بابا و مامانت کجا هستن... اومدن اونا؟»
تماس گرفت. آنها رفته بودند پل خواجو. داشت صحبت میکرد که آب، مثل ماری به زیر پل خزید. فریاد کشیدم: «آب... آب...!» اریحا هم فریاد کشید: «آب... آب...!»
عجیب بود با آنکه صدای جیغ و هیاهوی مردم همهجا را گرفته بود اما باز میشد صدای شر و شر آب را حس کرد. از بالای پل میدیدم که یکی خودش را در مسیر آب قرار داده و دستهایش را پر میکند و بهصورت میزند. یکی روی پیادهروی کنار پل داشت سجدۀ شکر میکرد. اریحا بلند شد و مثل خیلیها جیغ کشید و وقتی آب از زیر پل رد شد سریع خودمان را بهطرف دیگر پل رساندیم تا مسیرش را دنبال کنیم.
گفتم: «اریحا خودمون رو برسونیم پل خواجو...»
. . . .
برای مطالعه کامل مطلب فایل pdf را دانلود نمائید.
- Add new comment
- 8674 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان