در صحنه شهر با ترانه هاي قديمي
جمعه گرديهاي معمارانه
در صحنۀ شهر با ترانههای قدیمی
معمارنت- جمعه گردیهای معمارانه، اين هفته به دعوت دوستي عزيز، با ديدن اجراي دوباره موسيقي نمايش «ترانه هاي قديمي» كار «محمد رحمانيان» وگروهاش همراه شد. اجرایی که در هفتۀ سوم اسفندماه به پایان میرسد.
روايتي از خرده فرهنگهاي تهران كه بُري بود به خاطرات گذشته و حال و احوال آدمهايي در همين گوشه و كنار شهر؛ کسانی که در مشغوليت عقل معاش، از یاد رفتهاند. این مطلب مروری است بر نمایش رحمانیان که تاریخ شهر را از زبان در حاشیه ماندگان و ترانههای خاطره انگیز روایت میکرد. از آن دست روايتهاي شهري كه چندي است در معمارنت كليد زدهايم، اما هنوز درهاي زيادي بر آنها باز نشده است.
ريتم، لحن، سرعت و توالي گفتارهاي بازيگران نمايش مرا به ياد بهمن مفيد مياندازد و حرفهاي بچه هاي چهار راه اب منگل و...
اجراي اصلي نمايش در زمستان ١٣٩٢ بوده كه با هشت روايت و ٩ ترانه قديمي تصویر متفاوتی از تهران را ترسیم میکرد. ترانه نهم كه همان اي ايران بوده که در اين مدت آب رفته و جايش را در همخواني پاياني به بهار دلنشين داده است.
روايت اول: داستان مصيب نابينا وعلي دوست ويلچر نشين اوست كه دچار فراموشي شده؛ این دو در روزگار كسادي از گلابدره تا راه آهن با کمانچه دم گرفته و شهر را با ترانه گز میکنند.
مرداني كه در كربلاي چهار گم نشدند اما در تهران كنوني گم شدند.
همانهايي كه نه اسم رفاقت كه رسم آن برايشان مهم بود.
به آنها قول داده بودند كه با ويلچر تمام مسير را روي سنگفرش خواهند رفت، اما جايي سنگفرش ها تمام شدند.
روايت آدمهايي كه تهران ديگر جاي آنها نيست؛ زیرا كه دیگر مردماش را نمیشناسند؛ خود را هم میان آنان نمیشناسند. گویی در این سرگیجۀ شلوغ همه گم هستند و دیگر کسی آشنا نیست. این سردرگمی با ترانه «شبهاي تهران» گره ميخورد:
شبهاي تهران ميكند پنهان
صحنه بسيار از چشم انسان
زين شبهاي تار، مانده يادگار
راز بي شمار، بهر عاشقان ...
روايت دوم: داستان سلطان، زن آذري دستفروشی در مترو صادقيه است كه هنوز همپالگیاش، گلي جوراب مردانه پوش را فراموش نكرده و داستان خود را با شرح خاطرۀ او میآمیزد. زنی سرپرست خانوار یتیم ماندهاش كه حسرت دوستی را میخورد که گيتار زني پاپتي به او وعده رفتن به كانادا داده بود .
سلطان كه نيم فارسي و نيم آذري سخن ميگويد، در شلوغی مترو گوشی پیدا کرده كه زنگ آن آهنگ hello است؛ گوشی که نه از آهنگش سردرمیآورد و نه از تکمههایش. او به دنبال معجزه ظهور شهزاده روياهايش است تا او را به جايي ببرد كه در آن آدمها خوشبختند وهيچ قطاري ازروي آنها رد نميشود. روايت سلطان به ترانه «شهزاده روياها» گره ميخورد:
ديدم تو خواب وقت سحر
شه زاده اي زرين كمر
نشسته رو اسب سفيد
ميومد از كوه وكمر
مي رفت واتش به دلم
مي زد نگاهش .........
روايت سوم: از زبان وارطان، گارسون كافه نادري است. گارسونی که معتقد است صندلي كنار پنجره در كافه بد شگون است؛ چرا كه بعد از صادق هدايت كه آن صندلي به نام او سكه خورده بود، اسلام كاظميه، اربي آوانسیان، نعلبنديان، غزاله عليزاده و گلي جوراب مردانه بر همان صندلی نشستند و فهميدند كه همه چيز دروغ است و به زندگي خود پايان دادند.
وارطان از خودش هم میگوید. او خود را و ما را مديون خاچيك مهاجر روس و صاحب كافه نادري ميداند كه بيف استروگانف وتدانسن و... به ايران آورد و به او که پسربچهای کوچک بود پذیرایی از آدمها را یاد داد. پس از آن بود که وارطان فهميد «آدمها وقتي دور یک ميز حرف ميزنند، دنيا جاي بهتري براي زندگي است. وگرنه غمي در هواست كه آدم ميخواهد آواز بخواند يا شاید عاشق شود، ولي راستش را بخواهيد چندی است غمي در هواست كه انسان ميخواهد بميرد.» او روی به ما میکند و میگوید «چقدر حال ما خوب نيست.» و روايتاش به ترانه قديمي «زندگي خوب است» گره ميخورد:
زندگي خوب است كه گيرم دلبري نكو
تا فروشي هر دو جهان بر يك تار مو
خندهاش عشق است و روح است و جان است
رويش، آميزهاي از هر دو جهان است.......
روايت چهارم: در ترمينال شرق، با گيتارزني آغاز میشود كه آهنگهاي «فرانك سيناترا» را ميخواند، اما با ورود میترا که موبايلاش را در مترو صادقیه گم کرده و با گوشی قرضی خواهرش یک دم مشغول وراجی است، فضای دیگری پیدا میکند. میترا به دنبال خانهاي در خيابان وست جورجياي ونكوور با پنجرهاي رو به اقيانوس است. زني كه بعد از هشت سال از همسرش جدا شده و با خندههای بلند به دنیای آزاد پیوسته، اما با این همه تنهايي دارد خفهاش ميكند. زنی که زندگی شکست خوردۀ خود را عاقبت نوعروسی میداند که به اتفاق با او تماس گرفته است و همین جا است که نسخۀ فارسی ترانه «ساری گلين» اجرا میشود:
دامن كشان ساقي مي خواران
از كنار ياران مست وگيسو افشان مي گريزد
در جام مي از شرنگ دوري از غم مهجوري چون شرابي جوشان مي بريزد.......
روايت پنجم: در كناركبوترخانۀ بوستان آب و آتش امتداد مييابد كه نه بوستاناش از نوع بني آدم اعضاي همديگرند سعدي است و نه كبوتر خانهاش كبوتر دارد.
بوستانی از آنِ اسكيت سواران و مانتو ضربدريها و فكل پرپريها و نگهباني سخت گير که در آن ميچرخد و حضور افراد غیر را کنترل میکند. جايي كه به زبان ناصر خالی بند «كره خري را به جاي اسب مينياتور جا زده اند.»
اینجا محل گشت و گذار ناصرخالي بند و دوستاناش جابر شادگاني و مجيد و جواد در زمان آموزشی سربازی است. قبل از تقسیم شدن، قبل از اينكه مجيد شكار آر پي جي قاچاقچيهاي كرمان شود، جابر در شادگان روي مين برود یا جواد به دست طرفداران طالبان در زاهدان بيسر شود. ناصر دلتنگ رفقایش است. ناصر بیدوستاناش در این شهر غریب مانده و به یاد همخدمتیهای بیقبرش، قرارش را کنار کبوترخانه میجوید. حرف دل ناصر این است که وقتي جواد و جابر و مجيد خودشان را به آب و آتش ميزنند بگذاريد ما هم در بوستان آب و آتش شما گرم شويم. روايت از یاد رفتهگان ناصر نيز به ترانه «مرغ شب» میرسد:
چو مرغ شب خواني ورفتي
تو اشك سرد زمستان را
چو باران افشاندي و رفتي.....
روايت ششم: روايت زن بازیگری است كه اجاق كوري تنهایش کرده؛ زن بیمردی که از روی مهربانی مشتری «گلی جوراب مردانه» مترو شده و مردي كه تا چشماش به تومن افتاده؛ دیگر برایش «نه تويي مانده و نه مني»، زنی که در پشت صحنۀ زندگی به جای خالی کارگرداناش خیره میشود و خبر بچهدار شدناش را میشنود. بچهای که اگر میتوانست، نبودش را فدای یک تار موی مردش میکرد. اما حالا مردش عشقشان را فدای آن کرده است. زیر لب زمزمه میکند که
شكسته بال تر از من ميان مرغان نيست
دلم خوش است كه نامم كبوتر حرم است .
او هر چه ساسونهاي دلش را ميشكافد باز دلتنگ است. روايت او نيز به ترانه «رفته» پيوند ميخورد:
اي كه رفته باخود، دلي شكسته بردي
اين چنين به طوفان، دل مرا سپردي
اي كه مهر باطل، زدي به دفتر من
بعد تو نيايد، چهها كه بر سرمن.....
راوي روايت هفتم مردي است گرفتار عادت كه میدان فردوسی خلوتگاه شبانۀ اوست. بعد از رفتن دلالان دلار و سكه با هم شهرياش آقا ابوالقاسم حكايتها دارد. به او ميگويد «من و بيژن هر دو ته چاهيم. او به عشق منيژه تاب ميآورد، اما من در فراق زن و بچههايم كه مرا ترك كرده و به ديار غربت رفتهاند چگونه تاب بياورم.» از زنی میگوید که به پایش نشسته و با مهر زهر از جاناش زدوده، اما حالا که نیست، بی او این شبهای تلخ چگونه بیزهر سپری شود؟
مردي دلتنگ كه دیگر کسی نیست که جواب سلاماش را بدهد و شوق زندگی را در او برانگیزد. ترانه «به سوي تو» زبان این دلتنگی میشود:
به سوي تو به شوق روي تو
به طرف كوي تو سپيده دم ايم
مگر تو را جويم بگو كجايي
اگر ترا جويم حديث دل گويم
بگو كجايي ..........
روايت هشتم: در امامزاده صالح باز به مصيب نابينا میرسد كه صبح از راه آهن راه افتاده بود و حالا به اینجا رسید. تنها ننشسته؛ با كمانچه پيش درآمد دشتي مي نوازد و زني در کنار دارد كه به دنبال پيوند او با عقل معاش است. زنی که به دنبال اول آشناييشان خاطره ورق میزند. زني كه فكر ميكند که او یا نميفهمد يا زيادي ميفهمد كه البته نتيجهاش يكي است. زني به دنبال معجزه، دستهايي گرم، نگاهي مهربان و لبخندي از سر صدق و كسي است كه حتي به دروغ به او بگويد دوستش دارد. زني خسته از اين همه رفتنها و نرسيدنها در پیچ و خم كمر بندي متروی شهر، زني عاشق شهزاده روياها كه میرود تا روايت او به ترانه «بهار آرزو» گره بخورد:
تا بهار دلنشين آمده سوي چمن
اي بهار ارزو بر سرم سايه فكن
چون نسيم نوبهار بر آشيانم كن گذر
تا كه گل باران شود كلبه ويران من...
روايت رحمانيان روايت آدمهايي است شهري كه همگی خسته و به آخر خط رسيدهاند. همشهریانی که به دنبال سايه سار «بهار آرزوها»، خسته از رفتنها و نرسيدنها، در انتظار معجزهاي روزگار میگذرانند تا از اين دور باطل خارج شوند.
روايتهاي او با بازيهاي خوب مهتاب نصير پور، حبیب رضایی، اشكان خطيبي، بهاره مشيري و....، پيانوی جادویی سامان احتشامي و آواز دلنشين علي زند وكيلي، نقد مدرنيسم ظاهري و دلتنگي براي شهری انسانيتر است.
شب از نيمه گذشته اما وايبر هنوز دنگ دنگ ميكند و اين هم آخريناش:
جهان سوم جايي است كه مردمش به فكر آمدن يه روز خوب هستند نه آوردنش! «ميشل فوكو»
٩٣/١٢/١٥
- Add new comment
- 4677 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان