هر وقت در بخش اورژانس به توالت میروم، آنهم با عجله، در آن دستشویی که هنگام قضای حاجت سر و ته آدم حتماً به دیوار میخورد، با یک کاسه توالت کوچک که فکر می کنم برای بچه ها باشد و هر چقدر هم مواظب باشی آخرش پاچۀ شلوارت خیس میشود، خونم بجوش میآید و در آن جای تنگ و تاریک یاد تمام گیر و گرفتاریهایم میافتم و لعنت می فرستم.
اورژانس بیمارستان ما تقریباً هرچند سال یکبار تعمیراتی شده است که اعتبار مانده در آخر سال، خرج آن گردد و از آنجا که مهمترین محل برای نشان دادن کارایی مدیریت بیمارستان و به قول خودشان خدابیامرزی است، هرگوشه اش نشانی از ریاست کسی دارد. از آن موقعی که ساماندهی اورژانسهای کشور به عنوان اولویت در دستور کار بیمارستانها قرار گرفت، ساخت و ساز اورژانس از مهم ترین کارهای هر رئیس بیمارستان شد. حداقل از زمانی که من در این اورژانس مشغول کار شدم، هر چند روز یکبار با مرگ بیماری تمام شیشهها پایین میآمد و زد و خوردی میشد که پرسنل زیر میز یا برانکاردی سنگر میگرفتند.
یکی از شاخههایی که فارغالتحصیلان نقاشی گاهی به آن علاقه نشان میدهند، نقاشی دیواری است.
دیوار که به بستر تبدیل میشود، مخاطبان هم گسترش خیلی زیادی مییابند و خواهناخواه، روزانه و یا گذری، نقاشیها را میبینند. سفارش دهنده بیشتر این نقاشیها در ایران، معمولاً از بخش دولتی و عمومی، مثل سازمان زیباسازی شهرداری هستند، اگرچه گاه کارهای کوچک و بزرگی در مدرسهها و یا حتی برخی شرکتها و بنگاههای خصوصی نیز پیدا میشود.
Expectation
Locio Fontana, (spatial consept, expectation), 1967
Water color on canvas and lacquered wooden fram
180.5* 140cm/ Zurich انتظـــــــــــــــــار نیشتر بر عمق وجود
اگر احیانا بر فرض محال یکی از من سوال کند که یکی از تاثیرگذارترین کارهای هنری برایم کدام بوده، بیشک این اثر فونتانا جزو انتخابهای نخست من خواهد بود.
برای من این اثر بسیار باهوش، زیرک و همانطور که گفتم تاثیرگذار، پر از ابهام و راز است و امکان باز کردن تعابیر فراوان و چندگانهای را همزمان برای مخاطب ایجاد میکند. در عین سادگی، میتواند ساعتها دیالوگ خاموش و عمیق با مخاطب به وجود آورد. دیالوگِ اثر با مخاطب، شاید هنرمند خودش در سیاهی پشتِ اثر، شاهدی است بر مکاشفهی مخاطب.
فيلم مستند بزم رزم از سرى فيلمهاى سينماى هنر و تجربه است كه از اول ابان تا ٢٠ آذر١٣٩٦ در سينماهاى تهران، اصفهان، مشهد، شيراز، كرمان وبابل به نمايش در مىآيد.
بزم رزم ساخته ١٣٩٥سيد وحيد حسينى است كه در مؤسسۀ روايت فتح تهيه شده است. به قول خودش فيلم سرگذشت پر فراز و نشيب موسيقى ما در سال هاى جنگ (١٣٦٧-١٣٥٧) است. فیلم همزمان روايت دو داستان را پیش میبرد، یکی جوانانى كه براى حفظ ميهن از جان گذشتند و دیگری داستان اهل موسيقى كه از يك سو به زبان و ابزار خود در راه وطن وارد ميدان شدند واز سويى ديگر براى حفظ موسيقى ايران كوشيدند.
و پيروز اين هر دو ميدان ايران است و موسيقى ايران .
بزم رزم روايتي از تاريخ نزديك است كه حتى براى آنها كه آن را از سر گذراندهاند، يادآور خاطراتى است كه فراموش شده است. فراموشى يكي از ويژگى هاي انسان است و شايد دليل تاب آوري او .
كار كارگردان فيلمى چند لايه از كارنامه موسيقي و از آن مهمتر رويداد هايى تراژيك و كمدى است كه براى صاحب نظر نکاتی در خور توجه دارد.
سراسر فيلم علاوه بر سرکذشت خطی موسيقى، مملو از گفتگو با صاحبنظران و مسئولين وقت است، از معدود نگاههاى تحليلى به اين موضوع كه می کوشد بازتاب جامعهاى در حال غليان را در آيينه موسيقى ببیند.
توی راه کرمان هستیم. دوازده سیزده سال دارم؛ شاید. از کرمان تصویرهای عجیب و غریبی دارم. نشانههای کرمان را دیدهام. نان کُتکُتو، سوراخ سوراخ، قند و چای، کاکائو، لباس و کفش، نفت، مجله و روزنامه، حلوا ارده و بلبل شیشهای که تویش آب میکنند و فوت میکنند توی دمش چهچهه میزند، و بچه بلبلهایی که میبرند کرمان. غیر از آن دو سفر، به «پیر غیب» و «شهداد»، پا از سیرچ بیرون نگذاشتهام. دلم برای دیدن کرمان پر میزند. ساختمانهایش چه جوری است. خیابانهایش چه جوری است. مردم گاو و گوسفندشان را کجا میچرانند؟ باغهاشان، رودخانهشان،کوههاشان، چه جوری است؟ سینما هم دارند.
تصویر کرمان در ذهنم ترکیبی از سیرچ و تعریفهایی است که از شهر شنیدهام.
سه تا الاغ داریم که کاسه و کوزه و رختخوابهامان را میبرند. بعد از ظهر که چاروادار وسایلمان روی الاغ میگذارد و با طناب میبندد، همسایهها و قوم و خویشها دورمان جمع شدهاند. عمهام با بچههایش آمده، ممصادق نتوانسته بیاید. کار داشته. عمه، اول برادرهایش اسدالله و کاظم را بغل میکند و میگرید. بعد مرا بغل میکند. عمه بوی شیر دارد. شیر تازه. دست میکند تو جیبش و مشتی مویز و چند تا گردو به من میدهد و دو قران پول.
وقتی از دهه شصت حرف می زنیم، از چه حرف میزنیم؟
شمیم مستقیمی
معمارنت: گزیدههایی از این جستار، برگرفته از کتاب «درهای نیمه باز» در زیر ارائه میشود. معمارنت، خواندن همه کتاب را به همه توصیه میکند. این کتاب، مجموعهای از جستارها است. چنانکه مهدی یزدانی خرم در مراسم رونمایی از این کتاب گفت، جستار در کنار رمان مهمترین فرم ادبی اندیشه جدید در اروپا است و در این فرم ادبی، تولد فرد و اهمیت یافتن انسان فانی و قضاوتها و تحلیلهای او بیش از همه خود را نشان میدهد.
تفاوت اصلی جستار یا همان (Essay)، با مقاله یا رساله در این است که در جستار فردیت نویسنده را به وضوح میبینیم و نویسنده تلاش نمیکند خود را از نوشته کنار بکشد؛ بلکه در مرکز ماجرا میایستد و مشاهدات و افکارش را بیان میکند. این در حالی است که در مقاله یا رساله نویسنده موظف است خود را کنار بکشد و بر اساس اسلوبهای معین و ارجاعات مشخص، موضوع مقاله را طرح کند.
وقتی از دهه شصت حرف می زنیم، از چه حرف میزنیم؟
شمیم مستقیمی
معمارنت: گزیدههایی از این جستار، برگرفته از کتاب «درهای نیمه باز» در زیر ارائه میشود. معمارنت، خواندن همه کتاب را به همه توصیه میکند. این کتاب، مجموعهای از جستارها است. چنانکه مهدی یزدانی خرم در مراسم رونمایی از این کتاب گفت، جستار در کنار رمان مهمترین فرم ادبی اندیشه جدید در اروپا است و در این فرم ادبی، تولد فرد و اهمیت یافتن انسان فانی و قضاوتها و تحلیلهای او بیش از همه خود را نشان میدهد.
تفاوت اصلی جستار یا همان (Essay)، با مقاله یا رساله در این است که در جستار فردیت نویسنده را به وضوح میبینیم و نویسنده تلاش نمیکند خود را از نوشته کنار بکشد؛ بلکه در مرکز ماجرا میایستد و مشاهدات و افکارش را بیان میکند. این در حالی است که در مقاله یا رساله نویسنده موظف است خود را کنار بکشد و بر اساس اسلوبهای معین و ارجاعات مشخص، موضوع مقاله را طرح کند.
Positive
تويوتاي طلايي ميايستد. شارل آزناوور ميخواند. راننده سوييچ را برنميدارد. پياده ميشود. شارل آزناوور همچنان ميخواند. چهارباغ هنوز خلوت است. بدو ميرود كنار دكه اول چهارباغ.
: اومد؟ : بله. : بده ببينم!
: صبر كن. بگذار روزنامهها هوا بخورند.
: فيلم و هنرم اومد؟
: برو صداي ضبط را كم كن
ميرود مينشيند توي ماشين. راه ميافتد. آدامو ميخواند. دكه سر شيخ بهايي باز است. ميايستد. ماشين روشن. ميدود ميپرسد:
مجلههايت را چيدي؟ ستاره اومد؟ فيلم و هنر را بده ببينم! كيهان و اطلاعات را تماشا ميكند.
: ته مجلههاست. صبر كن.
سوار ماشين ميشود. ماركاريان ميخواند. جلوتر ميرود. سينما نقشجهان... بايد سرش را پايينتر بياورد.
شش روز شد. گوزنها.
آن طرف خيابان را نگاه ميكند. سينما چهارباغ.
«همهاش تكراري»
يكي ميپرد جلو ماشين. ترمز ميكند.
چه خبره؟ حواست نيست؟
: پيدا كردم آقا زاون. پيدا كردم!
: چي را پيدا كردي؟
: هنرپيشهاي كه ميخواستي. راس كارتونه. پيرزن. خوشصورت. هر روز ميدون كهنه بساط ميچينه. دندون مصنوعي ميفروشه. عكسم ازش گرفتم. عكس فوري.
عكس پولارويدي را نشانش ميدهد. داليدا ميخواند. نقرهفروشي فدوي كركره را بالا ميكشد. نگاه ميكند.
: سلام آقا زاون. باز فيلم ميسازي. آخر ما رو نبردي تو فيلمت