تهران در شعر سپانلو
تهرانی از دلایل بیپایان
شهر در شعر سپانلو
قایق سوار بودیم/ در ایستگاه آب/ بالای نهرها/ در کوچه باغ تجریش/ از شیب جویبار/ رفتیم/ رو به پایین/ همراه آبشار/ رگهای شهر تهران/ جاری/ فصل بهار و آب سواری/ از چشم باغ فردوس/ در سایۀ چناران/ تا قلب پارک ملت/ راندیم/ زیر ونک گذشتیم/ تا رود یوسف آباد/ و از فراز جنگل ساعی/ تا آبراه بولوار…/ بالای برج ها/ ماه/ در نیلی روان/ رخت عروس می شست/ آواز نهرهایش را/ تهران به هم می آویخت/ ارکستر آب، در سرِ ِ ما، می نواخت/ در «بندر نمایش»/ بعد از تئاتر شهر/ نیروی آب کاهید/ پارو زدیم/ لغزان/ تا حوضۀ امیریه/ تا موزۀ نگارستان/ در ایستگاه گمرک/ نور چراغ ها کم شد/ انگاره های فصل به هم ریخت/ فیروزه با غبار درآمیخت/ پاییز بود و آب/ شهر طلا و خواب/ و یک صدا، که می دانستیم/ هر لحظه ممکن است بگوید:/ «برگشت نیست/ آخر ِ این خط»/ قایق رسیده بود به راه آهن/ به واگن عتیقۀ میدان/ بین جزیره های گیاهی/ و صخره های سرگردان/ که دور زد/ پهلو گرفت/ و ایستاد،/ آنجا که روح تندیس/ در زیر آبراه/ نفس می کشید…
محمد علی سپانلو، بیش از هر چیز دیگری شاعر بود. اگرچه او زندگی پرماجرایی را در درخشانترین سالهای تاریخ معاصر ادبیات و هنر، یعنی دهههای چهل و پنجاه خورشیدی گذراند و مترجم، پژوهشگر ادبی و حتا بازیگر بود؛ اما وی را بیش از هرچیز به «شعر» میشناسند. سپانلو، از شاعران نسل سوم شعر نیمایی و از بنیانگزاران کانون نویسندگان ایران بود. آشنایی او با نویسندگان کانون و درگیری عمیق روشنفکران نسل او با مسائل اجتماعی و سیاسی این حساسیت را در سپانلو نیز برانگیخت. او خود را فرزند هنری جنبش دانشجویی ایران میخواند:
« روز اول بهمن سال 1340، وقتی از یکی از تظاهرات دانشکده حقوق، با سر شکسته و بارانی سرخ از خون به خانه آمدم، قلم برداشتم و شاعر شدم. گویی خون غبارهای قریحۀ مرا شسته بود. ناگهان هرچه میخواستم مینوشتم یا اختراع میکردم، زبان، سبک، تصویر و صدای ویژه خودم را، به این تعبیر، من فرزند هنری جنبش دانشجویی ایران هستم.»
در شاعری، سپانلو جزو معدود کسانی است که شهر زادگاه خود، تهران را دستمایۀ اصلی شعرهایش قرار داده است. او را به درستی شاعر شهر تهران میخوانند. بخش زیادی از خصلت اجتماعی و سیاسی شعر او نه روی شعارها یا فریادهای سیاسی که روی شهر تهران و روایت سپانلو از این شهر سوار است. مجموعههای خانم زمان، هیکل تاریک، پیاده روها و خاک که همگی در کتابی به نام «منظومۀ تهران» گردآمدهاند و همچنین مجموعۀ قایقسواری در تهران، حاوی مهمترین شعرهای او دربارۀ تهرانند؛ این شهر پرتناقض و غریب، «با جنگل ستاک و ستون، کندوهای زنبوران کارگر، کارخانه و دانشگاه، دست سازنده و ذهن کاونده، غلغل ادارهها و کارگاهها و جایگاههای عبادت و کار و خرید و تفریح، با بیغولهها و پاتوقهایش تا خلوت پستوهایی که هنرمندان روشنیهای تازه را در آن ابداع میکنند.» تهران در شعرهای او، بسته به زمان سروده شدن، روایتگر تاریخ مردمان نیز هست.
در آن خواب تهران جوان بود/ در انبارهای زغالی/ زغال شبقگون ز جا کنده میشد/ زمان را به پس مینوردید/ و تبدیل میگشت در دود/ و تبدیل میگشت در دود/ صفی از درخت اقاقی، دو سوی خیابان مفقود./ ز سیمان مرمر/ نم عطری از کاهگل میتراوید/ خیابان عصر بهاری/ و بوی دَمِ خاک/ با آبپاشان برزن/ شب عید./ و بر دکّههای جراید/ ورق میزند باد/ نسیم و صبا را./ و در سُکرِ خوابآورِ عصر/ نواهای لرزان ساز است و تصنیفهای بریده/ خبرگوی کنسرت در کافه شهرداری./ در آن حال پیشانی سبز دروازهها را فروریخت/ کلنگ نظامی./ سپس سالهایی که چون شاپرک گشت میزد/ سر بامها، خلوت پلهها، وهمِ خرپشتهها را/ تو با چشمههای سپید تنت، جاری از جوی پیراهنت، میمکیدی/ ز بوی کتانهای مهتاب خورده شب آغشتهها را/ و در سینۀ بالغت موج آواز میخواند/ تکاپوی لبها و اندوه ننوشتهها را؛/ و بوی تنت، بوی گلدان سیمی، گزینگشته با غنچۀ باغهای قدیمی./ نسیمی معطر که میخاست از دشتهای سمرقند/ نسیمی که با آههای نشابور تودیع میشد، نسیمی که از بیشۀ تلخ بابُل میآمد/ نسیمی که از اشک گلهای قمصر خبر داشت/ نسیمی که میگشت در کوههای فرازندۀ کُرد/ و پیغامهای سحرگاه را در دل خویش میبرد./ تو رفتی و از بامهای سحرگه گذشتی/ و غوغای دلدادگان در پس سر نهادی/ و با خوشۀ سبز پروین/ و با غنچۀ زرد نارنج پیوند بستی./ ربودی حواس پراکندۀ درسخوانها/ که با شال ابریشم بتّه جقّه از آن سوی شمشادها میگذشتی./ تو بودی به دلتنگ تبعیدها، یا شب پادگانها/ تو بودی و فرسودی از سالهای نفسگیر/ و از آن مادر اتفاقی/ که دفترچۀ نسل ما را به هم بست/ و ما گم شدیم و گذشتیم و رفتیم/ وین قصهبافی/ مگر یاد ما لحظهای از زمان بازگردد/ اگر روزگاری شود زنده در خواب این شهر عطر اقاقی.
تهران شهری است که سپانلو آن را به زنی همواره در حال تحول تشبیه میکند. زنی دهاتی، سالم و اندکی یغور که برای تغییر زندگی از روستای خود آواره شد، در طول سالها فرزندان بسیاری زائید و اطفال سرگردان بسیاری را به فرزندی پذیرفت. او تهران را «مادر شهر» میخواند ، مادر شهری که پذیرا و گشوده است و همه را در خود جا میدهد. و معتقد است اگر نویسندگان آذربایجانی نسل مشروطه تئوری ناسیونالیزم جدید ایرانی را بنیاد کردهاند، این مرام در تهران بود که آزمون شد؛ تنها شهری که میتوان بدون نگریستن به اطراف و بیواهمه از کینهجویی ساکنان متعصبش از آن انتقاد کرد و حتی دشنامش داد. کسی تعصب «تهرانیگری» ندارد. پس دشنامدهندگان نیز زندگی در تهران را ترجیح میدهند. تهران به تمامی یک مادر شهر است؛ مادر شهری که برج دیده بان آن دماوند است.
برج مراقبتی/ با چار چشم/ در هشت سوی آفاق/ که دیدهبان دورترین قریههای ماست؛/ از ارتفاع البرز-زندان اژدها-/ تا احتمال زلزلهها-اندیشههای دیو-/ هر روز خاطرات زمین در خیال اوست/ پیغام هفترنگ فضا را/ گیرندههای اوست که میگیرد/ چون پلک میزند/ از برق بیست میلیون چشم/ آئینهای برابر خورشید مینهد/ هر فرد/ فرد تنها/ زیر هوای آلوده/ آواز عشق گمشده میخواند:/ «ای آسمان به دوشِ خوش اخلاق/ اینجا بهشت باختگان است...»/ خورشید پلک میزند:/ «عجبا!/ تهرانی از دلایل انکارناپذیر!»/ بنیاد شادمانۀ این شهر/ مخلوق یک ارادۀ جمعی است.
اگرچه نگاه سپانلو به شهر گهگاه نوستالژیک است؛ اما این نگاه به گذشته کمتر از جنس نوعی غم و حسرت برای مدینۀ فاضلهای از دست شده است. سپانلو تهران را با تمام غرائب و تناقضات و حتی آنچه میشود زوال این شهر طی دهههای اخیر خواند، میپذیرد. او حتا گذشتههای خوش را به امروز میآورد و همین امروز را ستایش میکند و همچنان به آینده نیز امید دارد.
ای روز های فردا/ ای فکر های زیبا/ ای واژه های زرین/ ای آسمان لرزان/ دریای باد و باران/ بالای شهر تهران/ در انتظار طوفان/ طوفان سرد و سنگین/بهر تو می سرایم/ از خود برون می آیم/ لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم/ ای سرزمین دیرین/ یک شاعر پیاده، همراه جویبارت/ با یک پیام ساده، خوش باد روزگارت/ نه این زمان غمگین/ از بیشه های گیلان، گنبد های سپاهان/ پسکوچه های شیراز تا آتش های اهواز/ لبخندهای شیرین/ بهر تو می سرایم، از خود برون می آیم/ لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم/ ای سرزمین دیرین/ بلوار میرداماد، با لحظه های آزاد/ پنجاه سال دیگر، از ما میاورد یاد/ در روزهای رنگین / یک روز آفتابی/ با آسمان آبی/ آن سوی عصر غربت/ تصویری از رفاقت/ پیوندهای پیشین
سپانلو شاعری نیمایی است؛ اما در زبان همین نوع شعر بازیهای زبانی دیگری را گشوده و زبان مستقل و فرم مخصوص به خود را کسب کرده است. سپانلو با تأکید بر منظومه سرایی و با استفاده از شباهت این قالب و مناسبت آن برای وصف تاریخ و جغرافیای شهر تهران، منظومهسرایی را احیا کرد. خود معتقد است زبان منظومه بسته به سیر مطلب در تاریخ شهر، میتواند کهنه یا نو شود و روابط بسیار نامرئی میان کلمات، تصاویر و صحنهها را ممکن کند. در نمونۀ منظومۀ پیاده رو که بخشی از آن در پی میآید؛ به گفتۀ خود ریتم تحرکها و توقفهای پرسه زدن وی را مجبور به برداشت خاصی از وزن عروضی کردهاست.
شب از پیادهروی روبرو گذر دارد/ چراغهای نئون/ رسولِ روشنِ سردرهاست./ کلام جای به این نور هرزه خواهد داد/ و نور خواهد بود/ به چشم من که بسا شبها/ بر این سماجت بیدار ماندهام/ که قطع شعلۀ خودکار را/ در انتهای شهر ببینیم./ شب از پیادهروها عروس میسازد/ مزین از جواهر بدلی/ جواهر متوالی/ کویت/ ایران ار/ فروشگاه بزرگ/ در طیران عقابها/ و رنگ باختن مشتری/ ادارۀ جهانگردی/ ادارۀ مسافرت باستان/ ادارۀ صدور گذرنامه/ وزارت دجّال/ وزارت اوقاف/ دوائر ثبتی/ وزارت اصوات/ سکوت/ لبخند در سکوت/ نظمیه/ ادارۀ سجّل کیفری/ چرا نباید رفت؟/ اگر قدم نزنی مرگ از تو میگذرد./ تو میتوانی از زیر بالکن بروی/ در مسیل نئون/ پیمبیر الوان باشی./ تو میتوانی رگلام را ببینی/ مغازۀ مد را/ سرای باطنیان را/ شکوفه را/ هارپژ را/ خریداران را/ مد دیور را/ مزونها را/ چراغ مهتاب را/ نئونها را/ تو میتوانی مثل دقیقهای فرّار/ و مثل ناوک هشیار/ از این گلوی به هم دوخته عبور کنی/ بیآنکه شیفتۀ مارکِ ساعتت باشی/ و شهرهای طلایی/ و آسیابهای قرمز/ و قارههای مفقود/ و تکیههای مفقود/ و تکیههای همایونی/ و شاعران مصور/ تو را به عکسی از حقیت/ عادت میدهند./ برای ترمه فقط ابر لازم است/ تو میتوانی ابر لطیف را ببری/ تو قدمت عبیر را/ برای استارلایت/ و پیرهن شب را/ برای نایت/ تو از میانۀ خونخواهی رفت/ تو از کرانۀ خونین عبور خواهی کرد/ پیاده، ساده، دل از دست داده/ باز میآیی/ که در سراچۀ مألوف خود به خواب روی/ بدان که پای چوبی/ ورود ممنوع نمیفهمد/ در این شوارع لغزان که از چراغِ خطر/ به هیچ پیوندی با هم نمیرسند،/ ردیف گام تو گم میشود/ سپانلو!/ شاعرِ فقید تهران...!/ بله چنین است/ تصادفیترین مرگها/ فقط کنار تمدن امکان دارد/ و مرگ خالص/ در انتخاب تمدنهای نو.
* - مقدمۀ گزینۀ اشعار محمد علی سپانلو، نشر مروارید، چاپ دوم 1387.
سپانلو در مقالۀ تهران بانو، از مجموعۀ منظومۀ تهران، نشر فرهنگ معاصر، 1384. این مقاله پیشتر در تیر ماه 75 در مجلۀ زمان منتشر شده بود.
سپانلو شعری نیز به همین نامِ «مادر شهر» نیز در مجموعۀ خانم زمان دارد.
مقالۀ تهرانبانو.
اشعار نوشته شده در این متن از سه کتاب منظومۀ تهران، نشر فرهنگ معاصر؛ گزینۀ اشعار، نشر مروارید و قایق سواری در تهران، نشر افق آورده شده است.
- Add new comment
- 9594 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان