ارثيه پدرى

نویسنده: 
محمد سالارى

شروع به حرف زدن که کرد، لهجه‌اش آشکار  شد. اصفهانی نه چندان غلیظ، که در برخی کلمه‌ها و جمله‌هایش آثاری از دیار خود داشت.
ـ آدم از هر کجا که زن بگیره، همونجایی می‌شه، اومدم تهران برا سربازی، سربازیم که تموم شد عمه‌ام گفت کجا؟ کی بهتر از تو؟ چشم به هم زدم، دوماد عمه‌ام شده‌بودم. عمه‌ام هم اصفهانی بود، اما خیلی پیش‌تر از من با شوهرش اومده بودند تهران. هر چی به عمه‌م گفتم که حالا که زنم دادی بذار بر گردم اصفهان. گفت نه. همین جا مطمئن‌تره. پیش خودمی. هیجده سال پسر بابات بودی، حالا، هم پسر منی هم دومادم. پدرم خدا بیامرز رو هیچ‌وقت نمی‌دیدیم. صبح زود از خواب بلند می‌شد نمازشو که می‌خوند می‌رفت از این در و دهات اطراف شهر میوه و سبزی می‌خرید، صبح علی الطلوع، هنوز مردوم نیومده بودند بیرون، سبزی و میوه تازه تو مغازه‌اش بود. مغازه‌شم تو سبزه میدون بود. همه هم می‌شناختندش. ولی ما که هیچ‌وقت نمی‌دیدیمش. فقط بعد از ظهر جمعه، سر و کله‌ش پیدا می‌شد. همه کارا خونه‌مون دست مادرم بود. می‌گفت من از باباتون توقع دیگری ندارم. همین که پول و نون حلال بیاره خونه بسه. ارثیه‌ای که از بابامون داشتیم همین رفتارش بود. وقتی که زن گرفتیم. افتادم به‌کار. صبح زود از خونه می‌زدم بیرون، یه هیلمن دو در داشتم، مسافر سوار می‌کردم می‌بردم سبلان و تهران‌پارس و بر می‌گردوندم فوزیه که الان شده امام حسین. شب ساعت دوازده یک برمی‌گشتم تو خونه. جنازه‌مو  می‌بردم خونه. اما همین جنازه چهار ساعت دیگه انگار برق بهش وصل می‌کردن. اذون که می‌شد، نماز خونده، می‌پریدم سوار هیلمنه می‌شدم آ دوباره به کار! چشم به هم زدم، یه دفعه دیدم خدا یه جفت دوقلو بهم داده. حالا باید شکم چهار نفر رو سیر می‌کردم. پسر چند ساله؟ تازه شده بیست دو سالم. گفتم با این هیلمن نمی‌شه. اومدم شاگرد شوهر عمه‌ام شدم. بازم کارم همین بود. صبح زود مغازه رو باز می‌کردم، ساعت هشت شوهر عمه‌ام میو‌مد می‌دید همه چیز مرتبه، مشتریای اول صبح رو راه انداختم، حساب و کتابمم درست. شوهر عمه‌ام بعد از مدتی همه کاراشو سپرد دست من. اونقدر که به من اطمینان داشت، به پسرش نداشت. پسرش ساعت یازده میومد مغازه مثل رئیسا، یه ساعت می‌نشست، می‌رفت. ساعت چهار بعد از ظهر دوباره یه ساعت میومد، اولدورم بلدورم می‌کرد. دیدین بچه تهرونیا صداشونو کلفت می‌کنند، می‌گفت اینجا ارث بابامه، تو فقط کارگرشی، سود مغازه مال بابامه. اما من که نمی‌ذاشتم زیادی سر و صدا بکنه، سهممو می‌گرفتم. عمه‌م خدا بیامرز حواسش به من بود. می‌گفت پسر برادرمه پاره تنمه. شوهر دخترمه. هیچ‌کس حق نداره حقشو بخوره.
ساکت شد و کمی به عمق خاطراتش فرو رفت و ادامه داد:
 ـ یه شب ساعت دوازده یک بود رفتم خونه دیدم زنم دوقلوها رو یکی به این بغل، یکی دیگه به اون بغل، از خونه زد بیرون. تا اومدم به خودم بجنبم، رفته بود. فهمیدم کجا می‌ره: خونه مادرش. همین کوچه پشتیه بود. جایی رو نداشت که بره این وقت شب. سوار موتورم شدم جنگی رفتم. پشت در گوش وایسادم. زنم تازه رسیده بود. جیغ می‌زد که این مرد رو ما نمی‌بینیم، نه مهمونی، نه تفریحی، نه مسافرتی، عمه‌م گفت شوهرت شبا که نمی‌یاد خونه کجا می‌ره؟ زنم گفت همه‌ش سرکاره، عمه گفت خب حتماً لازم دیده که می‌مونه. شکم چهار نفرو سیر کردن کار ساده‌ای نیست. برو سر خونه زندگیت. خدا رو هم شکر کن. داشت دخترش رو هل می‌داد که از خونه‌ش بیرون کنه من در و باز کردم. بچه‌ها رو بغل کردم برش گردوندم خونه. بعد از اون هم شکایتی نداشت. خدارو شکر الان شش تا بچه دارم و کلی نوه و یه دونه هم نتیجه.
نفسی تازه کرد، گوش شنوا پیدا کرده بود:
ـ حرف حرف می‌یاره. همین‌طور ساده هم نبود. انقلاب شد و جنگ شد، منو سرباز ذخیره خواستند. رفتم جبهه، مجروح شدم. ترکش خورد تو پاهام.
پاچه شلوارش را بالا زد. زخم بزرگ طولانی با گوشت‌های اضافی بیرون زده سرتاسر پای چپش را پوشانده بود. پای راستش را بالا زد. پاشنه نداشت و جای بخیه‌های درشت هنوز پیدا بودند.
ـ مدت‌ها گرفتارش بودم. رو ویلچر راه می‌رفتم. با همین وضعیت اومدم در مغازه. شوهر عمه‌ام لِک و لِک مغازه‌شو اداره کرده بود. پسر عمه‌م برا خودش آقایی می‌کرد. بازم دستور می‌داد. از وقتی که من با ویلچر اومدم مغازه، می‌گفت سهم تو نصف منه. چون تو نمی‌تونی کار کنی. دلم شکست. به خودم گفتم این درست نیست. یواش یواش از رو ویلچر بلندشدم. واکر دست گرفتم. با همون واکر رفتم اصفهان. بابام تا منو دید بغلم کرد و گفت خدا رو شکر که از صندلیت جدا شدی. همونم شد. تا مدت‌ها با عصا و بعدشم کلاً گذاشتمش کنار.
نگاهش پیروزمندانه شد.
ـ آقایی که شما باشید. زد و شوهر عمه‌ام مرد. خدا بیامرزدش. پسر عمه‌ام گفت می‌خوام مغازه‌رو بفروشم. گفتم نفروش. خاک این مغازه طلا است. گفت نه. گفتم من دشمنت، اما اینو نفروش. درشو ببند. بذار خاک بخوره. چند سال دیگه بیا و هر کاری که دلت خواست بکن. اما پاشو کرد تو یه کفش که می‌خوام بفروشم. منم اومدم بیرون. پسر عمه‌م مغازه رو فروخت و هیچ‌کاری هم برا خودش دست و پا نکرد. تا مدتی از اون پول خورد و حالا هم به خاک سیاه نشسته. بیکار و بیعار. منم یه پس‌اندازی داشتم. این مغازه رو اجاره کردم. یواش یواش تونستم سرقفلی‌شو بخرم. هنوزم اولین مغازه‌ای که تو این راسته باز می‌شه منم. آخریش هم منم. زنم می‌گه بسه. دیگه پول نمی‌خوام. این آخر عمری یه کم بخودت برس. سفری، مسافرتی، مکه‌ای، چیزی! آخه تو هم آدمی؟ می‌گم زن! همین که می‌بینم بچه‌هام خوب بزرگ شدن، روز تعطیل نوه‌هام دور و برم می‌چرخند. خوش‌حالم. چیز دیگه‌ای از خدا نمی‌خوام.

تهران
شهریور 1393