داستان كوتاه فرهيختگى
فرهیختگی
سید مجتبی عابد حیدری
سنگینی گونی پلاستیکی و کثیفی که حمل میکرد آنقدر بود که قامت نحیفش را خم کند. گونی را روی زمین گذاشت و تا کمر داخل مخزن زباله فرو رفت و شروع کرد به جستجو داخل زبالهها. چندتا بطری پلاستیکی و ظرفهای یکبار مصرف و خرت و پرت را جدا کرد و با فشار داخل گونی چرک و کثیفش جا داد. یک چیزی شبیه کتاب هم از توی مخزن زباله در آورد و نگاهی بهش کرد و بعد شروع کرد به ورق زدنش و بعد از مکث کوتاهی انداختش توی گونی و دوباره خم شد داخل مخزن زباله. اما بدون اینکه چیز دیگری پیدا کند، انگار از گشتن توی زباله ها خسته شده باشد، خودش را از مخزن بالا کشید و رفت سراغ گونی پلاستیکی. چیزی را که شبیه کتاب بود، دوباره از داخل گونی درآورد و نگاهش کرد. با آستین پارهاش کمی پاکش کرد و نشست کنار پیاده رو و شروع کرد به ورق زدن و شاید هم خواندنش. اینبار این کتاب بود که تمام وجود او را به داخل میکشید.
تهران 28 بهمن 1391
- بازدید: 2561
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان