Add new comment
معمارنت- همين که از سر پيچ جاده رد شديم، پيدا شدند. دو ترکه سوار موتورسيکلت. طرف راست، يعني طرف چپ خودشان ميراندند. هر دو خيلي جوان بودند، در حال خنديدن و حال کردن و ويراژ دادن. فرصتي براي گريز نبود. طرف راست جاده دره بود و طرف چپ کوه. راننده برای فرار از تصادف، فرمانش را به راست پيچاند.
تصادف
تهران
شهريور 1382
معمارنت- همين که از سر پيچ جاده رد شديم، پيدا شدند. دو ترکه سوار موتورسيکلت. طرف راست، يعني طرف چپ خودشان ميراندند. هر دو خيلي جوان بودند، در حال خنديدن و حال کردن و ويراژ دادن. فرصتي براي گريز نبود. طرف راست جاده دره بود و طرف چپ کوه. راننده برای فرار از تصادف، فرمانش را به راست پيچاند. موتورسوارها هم به چپ، يعني به راست خودشان. اما گوشه طرف راننده خورد به موتورسيکلت و هر دو آنها به هوا پرتاب شدند و از روي ماشين رد شدند. جيغ زني که کنار من بود بلند شد:
ـ يا ابلفضل.
راننده ترمز را فشار داد و سواري بعد از کشيده شدن لاستيکهايش روي جاده ايستاد. همگي به سرعت پياده شديم. موتورسيکلت وسط جاده افتاده بود و چرخ جلوييش هنوز ميچرخيد. هر دو به فاصله دو سه متري کنار هم افتاده بودند و بي حرکت.
پروازهاي ياسوج تق و لق بودند. بليت به راحتي گير نميآمد. تازه، پروازها معمولاً ساعتهايي بودند که نصف روز را تلف ميکردند و برگشتشان هم نيم ساعت بعد از نشستن توي فرودگاه بود. اين بود که پروازهاي شيراز را ترجيح ميداديم. صبح ساعت شش به فرودگاه شيراز رسيدم. روزي مثل همه روزها. کار هميشگيام بود. بايد خودم را به فلکه قصرالدشت ميرساندم. سوار سواريهاي ياسوج ميشدم و تا ساعت هشت هشت و نيم توي جلسه باشم. ساعت پنج بعدازظهر بليت برگشت داشتم. بايد کارم را تا ظهر تمام ميکردم. ظهر به بعد شهرهایی مثل ياسوج کلاً تعطيل ميشوند. از يک ساعت قبلش خميازهها شروع ميشود. پس بايد تا ظهر تعطيل کنم، ناهار بخورم و برگردم، تا به پرواز بعد از ظهر برسم. اما آن روز معاون شهرسازي و کارشناسانش گير دادهبودند: تقاضاي مداوم تغيير کاربري.
تازه مزه مالکيت زير دندانشان آمدهبود. تا بيست سي سال پيش، بيشتر آنها عشاير بودند. از مالکيت فقط قلمرو کوچرَوي را ميشناختند. زمين فقط به درد چراي دام ميخورد. اما الان زمين را ميتوانند تملک کنند. يک طرح تفکيکي از يکي از همين مهندسهايي که بعدازظهرها بيکار ميشوند، تهيه ميکنند. قطعات زمين را به همين عشاير شهرنشين ميفروشند. پولش را ماشين ميخرند و توي خيابانهاي گل و گشاد ياسوج ويراژ ميدهند. شهرداري هم هر جا توانسته، سرعت گير گذاشته. توي شهر زياد نميتوانند سرعت بگيرند. يا به سرعتگير، يا به راهبندان و يا به خيابانهاي خاکي بر ميخورند. هر کسي هم که دستش آنقدرها به دهنش نميرسد، موتورسيکلت ميخرد. موتورسيکلتها، موتورسيکلتها، کلافه کنندهاند. همه جا هستند. توي اين منطقه کوهستاني، چيزي بهتر از اين وسيله براي جابهجايي نيست. دود ميکنند. گرد و خاک به هوا بلند ميکنند. سر و صدا دارند. ويراژ ميدهند. هيچ قاعدهاي را رعايت نميکنند. اما خيلي کاربرد دارند. کار راهاندازند. توي در و دهات که پر است. آنقدر که موتورسيکلت ميبيني، گوسفند نميبيني. تراکتور که تک و توک هست. زميني نيست که بخواهند شخم بزنند.
معاون و کارشناسانش گير دادهبودند. من هم مقاومت ميکردم:
ـ شهر نيازي به گسترش ندارد. جمعيت رشد قبلي را ندارد. باروري کم شده. مهاجرت مثل گذشته نيست. همين محدوده برايتان بس است.
ـ نه مهندس جان، رشد بيرويه جمعيت، نيازهاي خدماتي شهر، ترافيک وحشتناک ياسوج.
حالا ساعت به دوازده نزديک ميشد. از اين جلسه به آن جلسه، پيش رئيس اداره، پيش شهردار. جهنم! ناهار را شيراز ميخورم. حالا ساعت يک ونيم بعدازظهر است. اگر تا ساعت دو توي ترمينال نباشم به پرواز نميرسم. به معاون گفتم. گفت اين صورت جلسه را امضا کن و برو. گفتم تأييد نميکنم. بايد بررسي کنم جوابتان را کتبي ميدهم. از اداره که آمدم بيرون، شهر تعطيل شدهبود. ظهرها هميشه همينطور است. انگار گرد مرگ پاشيدهاي. تعجب کردم که معاون تا اين ساعت توي اداره مانده بود. کارشناسها و مهندسها خميازه ميکشيدند. معاون هم معلوم بود ساعت خوابش گذشته. ميخواستند از من يک چيزي بکنند. نتوانستند. نشد.
به سختي تاکسي پيدا شد. گفتم دربست برو ترمينال. توي ترمينال تعداد زيادي سواري منتظر بودند. بيشترشان ميرفتند شيراز. دو سهتايي هم به دهدشت و گچساران و نورآباد. توي صف سواريهاي شيراز يک سواري شورولت آمريکايي سه نفر عقب سوار کردهبود. سه تا پسر دانشجو. دانشجوها مشتريهاي اصلي اين سواريها هستند. دانشگاه دولتي، دانشگاه آزاد، دانشگاه پيام نور، دانشگاه علوم پزشکي، دانشگاه فني. ياسوج پر شده از اين دانشگاهها.
به هر حال ياسوج بايد يک علت وجودي داشته باشد. زمان رضاشاه خواستند که براي مهار ايلات ياغي و تخت قاپو کردن عشاير يک مرکز دولتي توي دل کوههاي کهگيلويه و بويراحمد به وجود بياورند. همين آن طرف ياسوج، توي آبادي تل خسرو، پيِ آن شهر را ريختند. رضاشاه که آواره شد، زيراب تل خسرو را هم زدند. اما بعداً که ياسوج را شروع کردند، هي دنبال علت وجودي گشتند. اولش يک کارخانه قند زدند. گفتند اينجا کشاورزي است. چغندر ميکارند. قند درست ميکنند و ميفروشند. اشتغال ايجاد ميشود، عشاير ميآيند و شهرنشين ميشوند. اما نگرفت، هنوز هم تق و لق است. چغندرش را از جاي ديگر ميآورند و قندش را به جاي ديگر ميفروشند. بعد گفتند اينجا دامداري است. کشتارگاه ميزنيم، کارخانه پشمشويي کار خواهد کرد. غافل از اين که گوسفندها پيش خريد شدهاند به بازاريهاي شيراز و اصفهان. اصلاً اينجا پيدايشان نميشود. تا که پروار ميشوند از دست عشاير و چوپان بيرون ميروند. گفتند کارخانه شير پاستوريزه ميزنيم. شير عشاير را ميخريم و فرآوردههاي لبني به ساير استانها صادر ميکنيم. نميدانم اين فکر بکر به ذهن کدام نابغه رسيد. آخر اينجا گاو ندارند که شير داشته باشند. کارخانه شير هنوز که هنوز است با شير خشک وارداتي لک و لکي ميکند. گفتند کارخانه آرد بزنيم. گندم کشاورزها را دولت ميخرد، ميدهد به کارخانه، آرد ميکند و ميدهد به نانواييها. همه کاره دولت است، سوبسيد ميدهد. چه فرق ميکند اينجا يا آنجا. اصلا فکر اينجايش را نکرده بودند که کشاورز اين کوه و کمر زمين ندارد که گندم بکارد. حالا مجبورند از مرودشت گندم بياورند تا چرخهاي اين کارخانه کار کند. داستان کارخانه لوله پوليکا و ماکاروني و لاستيک سازي هم از همين دست بود. اين بود که رفتند دنبال يک علت وجودي ديگر: دانشگاه. دانشگاه دولتي، دانشگاه آزاد، دانشگاه پيام نور، دانشگاه علوم پزشکي، دانشگاه فني. ياسوج پر شده از اين دانشگاهها.
بيشتر دانشجوهايش از شيراز هستند. هميشه اختلاف حسابهاي جمعيتيام را به پاي همين جمعيت دانشجويي ميريزم. وقتي کارشناسانِ کارفرما صدايشان از رشد بيرويه جمعيت بالا ميرود، در جوابشان همين دانشجوها را به رخشان ميکشم:
ـ خانوارهاي دستجمعي. دانشجوها.
به راننده گفتم: تکميلي؟ گفت جلو يک نفر ديگه بياد راهي ميشيم. ميخواستم بگويم که دو نفر جلو را حساب ميکنم، که يک زن ايلياتي ياسوجي با لباس نيمه محلي آمد. من وسط نشستم و آن خانم کنار پنجره. اگر عقب هم مينشست بازهم کنار يک مرد بود. تازه راضي کردن يکي از آن دانشجوها که حالا خودشان را به خواب هم زدهبودند کار سادهاي نبود.
به راننده گفتم يک کم ديرم شده. ممکنه به پرواز نرسم. گفت ميرسونمت مهندسجان.
از دروازه ياسوج که رد شدي و به شهر پابگذاري، ميشوي مهندس. اگر تورا بشناسند که هيچ، اما اگر نشناسندت، ميشوي مهندسجان. راننده، مغازهدار، عابر، کارشناس توي جلسه، رئيس اداره، شهردار، استاندار، همه تو را مهندس ميشناسند. مثل تهران که تورا حاجي صدا ميکنند. اگر مهندس/ حاجي باشي، که زدهاند توي خال. اگر هم نباشي عزت روي سرت گذاشتهاند. حتماً بعداً ميشوي. با اين همه دانشگاه / مغازه عجيب است که تو مهندس / حاجي نباشي!
راننده گفت پروازت چه ساعتيه مهندس؟ گفتم پنج. تأملي کرد، زد توي دنده، و از همان لحظه نشان داد که راننده اين جاده است. شورولت آمريکايي ماشين قديمي است، اما خيلي مطمئنتر از پيکان و اين سواريهاي جديد است. اسمهاشان را هنوز ياد نگرفتهام. قيافههاي آئروديناميکي دارند. اما وقتي تصادف ميکنند، خيلي از ريخت ميافتند.
جاده جديد را تازه افتتاح کردهاند. جاده قبلي از تل خسرو جدا ميشد ميرفت تو کوه و کمر و پيچ و واپيچ زياد داشت. استاندار با اين جاده جديد ميخواست يک يادگاري به جا بگذارد. حالا از سرآبتاوه که رد ميشديم، اگر مستقيم ميرفتيم ميرسيديم به بابا ميدان و بعدش به باشت و گچساران و دهدشت. اگر به سمت چپ ميپيچيديم از تنگ تيزاب رد ميشديم تا پاسگاه تنگ سرخ به جاده قبلي ميرسيديم. بعدش ميافتاديم توي جاده اردکان. طول جاده چيزي کم نميشد، طول هرکدام از اين جادهها از ياسوج تا تنگ سرخ سي و پنج کيلومتر بود. جاده جديد فقط سر راستتر شده بود. اين بود که سرعت رانندهها بيشتر از قبل و احتياطشان کمتر بود. اولش ياسوجيها خوشحال بودند، اما بعداً که قسمتهايي از جاده به طرف دره رانده شد، فحش و بد و بيراه بود که به پيمانکار جاده روانه ميکردند. ميگفتند استاندار تقصيري نداشته، پيمانکارها دزدند. اما استاندار که قرار بود جا به جا شود، توي افتتاح جاده عجله داشت. ديوارهاي حايل را نساخته بودند، گارد ريل نگذاشته بودند، ديواره کوهها راه افتاده بودند. حالا رانندهها يک جاهايي تند ميرفتند، يک جاهايي احتياط ميکردند.
دستم را به داشبورد جلو گذاشته بودم. ميترسيدم ترمز کند بخورم به شيشه جلو، يا تو پيچ و واپيچ بخورم به اين خانم کنار دستيم، برگردد چيزي بگويد. حال وحوصله درگيري با او را نداشتم. راننده همانطور که سعي ميکرد خمِ پيچهاي جاده را با ميانبُر کردن بگيرد، گله و شکايتي مثل همه رانندهها نثار استاندار و سازندههاي جاده ميکرد. هنوز توي جاده جديد بوديم. از کنار يک آبادي رد شديم. همين که از سر پيچ جاده رد شديم، پيداشان شد. دو ترکه سوار موتورسيکلت.
دويدم بالاي سرشان. يکي حدود پانزده شانزده سالش بود، اما آن يکي بزرگتر بود سبيلش تازه سبز شده بود. خيلي زود تصميمم را گرفتم. کوچکتره را بيگناهتر و و بزرگتره را، که موتور را ميراند، مقصر دانستم. نبض کوچکه را گرفتم. نبض نداشت. شروع کردم به ماساژ قلبي. بعد تنفس دهان به دهان دادم. چند بار اين کار را کردم. يک دفعه نفس کشيد. از خوشحالي داد زدم:
ـ زنده است.
زن ايلياتيِ کنار دستم جيغ کشيد : يا ابلفضل!
سرم را که بلند کردم ديدم يکي از دانشجوها کنار جاده نشستهبود و استفراغ ميکرد. زن ايلياتي آن دورترها ايستادهبود و توي صورتش ميزد. دوتا دانشجوي ديگر گيج و مبهوت صحنه تصادف را نگاه ميکردند. راننده داشت مسير ترمزش را سنگچين ميکرد. داد زدم:
ـ يکي به داد اين بيچاره برسه تا من به اون يکي برسم.
يکي از دانشجوها آمد بالاي سر کوچکتره. گفتم:
ـ حواست بهش باشه که نفسش قطع نشه.
دانشجو نشست بالاي سر کوچکه. رفتم بالاي سر بزرگتره. لبخندش هنوز توي صورتش بود. چشمانش رفته بود. نااميدانه همان ماساژقلبي را به دادم. يکي دو بار تنفس دادم. ديدم دستش تکان ميخورد. يک نفر بالاي سرم ايستاده بود. بدون اين که ببينمش، گفتم اين هم زنده است. پايش را نگاه کردم. شلوار سربازي پوشيده بود. اما پيراهنش معمولي بود. شلوارش از زانو تا پاچه پاره شده بود. دست کشيدم. استخوان ساقش شکسته بود. چند جاش هم شکسته بود. خون از هيچکجاش نميآمد. به آن که بالاي سرم بود گفتم:
ـ ميشه يک چوبي چيزي پيدا کنيم پاش رو ببنديم.
ديدم تکان نميخورد. نگاهش کردم ديدم روستايي است. با تعجب مرا نگاه ميکند. با لهجه بويراحمدي چيزي گفت. فهميدم که چندان اميدوار نيست. بلند شدم. نگاهش کردم. راننده آمد پهلوي من. ملامتگرانه نگاهش کردم. فهميد که ميخواهم چه بگويم. گفت:
ـ تو داري خيال خودت رو راحت ميکني. اما بعد از اين، بدبختياش با من است. حالا بايد بروم و بيايم تا بيتقصيريم رو ثابت کنم. خواستم يک نون حلال براي زن و بچهام ببرم.
مرد روستايي که سعي کرد شمردهتر حرف بزند. با صداي بلند رو به همه کرد و گفت:
ـ الان يه ايل آدم ميريزه اينجا. تو دونيدو خدا، نگيد راننده کي بود. اَي بفهمند تيکه تيکهاش ميکنند.
راننده گفت:
ـ خدا به من رحم کند.
نگاهي به دو مجروح کردم. هيچکس توجهي به آنها نداشت. به راننده گفتم:
ـ ماشينت که خراب نشده بيا اين دو تا رو به بيمارستان برسان.
راننده سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
ـ صحنه تصادف رو نميشه به هم زد. بعدش مکافات دارم.
از پشت پيچ جاده سه چهار نفر توي سر زنان پيداشان شد. دختري جوان با لباس ايلياتي. دو تا جوان که دوان دوان آمدند. يک سواري از راه رسيد. سرعتش را کم کرد و راننده و سرنشينانش با چشمهاي گرد شده نگاه کردند. سواري با سرعت کم از جلوي همه رد شد و ده متر جلوتر گاز داد و رفت. دختر ايلياتي با ناخن صورتش را خراش ميداد. به دو تا مجروح که رسيد، جيغش را بيشتر کرد و به پاهاي خود ميکوفت و به لهجه بويراحمدي مويه ميکرد. دو جوان روستايي بالاي سر مجروحها بي تابي ميکردند. رو به آنها گفتم:
ـ اينها زندهاند بايد يک وسيله گير بياوريم ببريم بيمارستان.
يکيشان گفت:
ـ وسيله از کجا گير بياورم؟
درمانده بودم. خودم را با مراقبت از آن دو مشغول کردم. يک تکه چوب گير آوردم. خواستم آن را براي پاي بزرگتره آتل کنم. دنبال بند و نخ گشتم. فکر کردم که کمربند خودم را باز کنم، اما شلوارم گشادتر از اينها بود که بتوانم بدون کمربند نگهش دارم. نگاه کردم به کمربند بزرگتره. کمربند سربازي. سگکش را باز کردم. دستش را با حرکت کُند به طرف کمرش آورد. فهميدم ميخواهد از افتادن شلوارش جلوگيري کند. گفتم:
ـ ميخوام به پات ببندم. توي بيمارستان بهت پسش ميدهند.
در حال باز کردن کمربندش ديدم لبهايش را تکان ميدهد. گوشم را به دهانش نزديک کردم. صداي خيلي ضعيفي از حلقش در ميآمد که در همهمه و جيغ و فرياد اطراف چيزي نفهميدم. تازه اگر سر و صدا هم نبود چيزي نميفهميدم؛ لهجه بويراحمديهاي شهرنشين را هم خوب نميفهميدم، چه برسد به اين روستاييهاي ايلياتي.
ساق پايش را که با چوب و کمربند بستم، صداي وانتبار نيسان آبي رنگ را شنيدم. از طرف ياسوج ميآمد. پشتش خالي بود. حتماً بارش را ياسوج خالي کردهبود و برميگشت. جمعيت اطراف صحنه تصادف به ده نفر رسيدهبود. وانت را به هر زوري بود نگه داشتند. ايستاد. راضيش کردند که ثواب دارد، گناه دارند. راننده، چهره تکيدهاي داشت. ريشش درآمده بود. دو طرف لبهاش را با کراهت به عقب برده بود و دو سه تا چين ديگر توي صورتش اضافه کردهبود. اصلاً دلش نميخواست خودش را با اين تصادف در گير کند. از وانتش پياده نشد. عقب عقب آمد تا به مجروحها رسيد. چند تا از مردها کوچکتره را برداشتند و پشت وانت گذاشتند. بعد بزرگتره را خواستند داخل وانت بگذارند. ديدم رانش به عقب تا ميشود. آه از نهادم درآمد؛ رانش هم نياز به آتل داشت. گفتم:
ـ پاش شکسته زير کمرش را بگيريد.
توجهي نکردند، به رَوش خودشان او را کنار کوچکتره خواباندند. دلم نيامد. به قول راننده خيالم راحت نبود. خواستم سوار وانت بشوم. نگاهي به کف جاده کردم. کيفم آنطرفتر افتاده بود. موقعي که به طرف مجروحها دويدهبودم، به کناري پرت کردهبودم. وقتي که کيف را برداشتم به جاي خالي بزرگتره نگاه کردم. يک تکه چوب سفيد ديدم. همين که برداشتم، فهميدم يک تکه از استخوان ران است. به کسي نگفتم. فکر کردم که اين استخوان اثر بدتري روي جمعيت باقي مانده در صحنه تصادف خواهد داشت. همراه خودم آوردم. سوار وانت شدم و کنار آن دو نشستم. يکي از مردان روستايي هم آمد بالا و وانت حرکت کرد و به طرف اردکان رفت. سرم را از نردهها بيرون آوردم و گفتم:
ـ چرا نميري ياسوج. ياسوج که نزديکتره.
صدايم توي باد پيچيد. راننده سرش را از پنجره درآورد و گفت:
ـ بيمارستان ياسوج خوب نيست. اردکان بهتره.
به پشت سرم نگاه کردم. سواري يک گوشه ايستاده بود، جمعيت زيادي از پشت پيچ جاده توي سر زنان به صحنه تصادف نزديک ميشدند. چند نفر دنبال وانت دويدند. اما صحنه تصادف و اين جمعيت هراسان، در پيچ بعدي جاده گم شد. نگاهي به روستايي روبهرو کردم. گفتم:
ـ اينها با تو قوم و خويشاند؟
سرش را تکان داد. اشک در چشمانش جمع شد. نگاهي به کوچکتره انداختم. بيهوش شدهبود. نبضش را گرفتم. توي دستانداز جاده چيزي نميشد فهميد. چشمهاي بزرگتره بي هدف ميچرخيد. همين، علامت اميدواري بود. به پايين نگاه کردم. روي پيراهنم چند لکه خون ديده ميشد. انگار يکي از آنها زخمي شده بود. به پاي بزرگتره نگاه کردم. شلوارش از جاي ران خوني شده بود. چرا اردکان نميرسيد؟
تنگ تيزاب را ردکرديم. پيچ بعدي اردکان را ميبينيم. کمکم اثرات اردکان نمايان شد. درختهاي سپيدار. پارک. خيابان اصلي. اسم ديگر اردکان، سپيدان است. اين روزها از نام اردکان براي شهر و نام سپيدان براي شهرستان استفاده ميشود. اردکان شهري است که توي دره ساخته شده، خيابان مرکزي در گودي دره کشيده شده و شهر در دو طرف دره به طرف بالا ساخته شدهاست. تمام ارتباطهاي اين شهر و تمام زندگي شهر توي همين خيابان مرکزي جمع شدهاست. جمعيتي ندارد، اما ترافيک بعد از ظهر، توي اين شهر کوچک، کلافه کننده است. راننده وانت نيسان سعي کرد با بوق زدن کار آمبولانس را بکُند. اما پس از چند تا بوق متوجه شد که تأثيري ندارد. يواش يواش راه باز شد و و بالاخره به سمت چپ پيچيد و رفت طرف بيمارستان.
به در بيمارستان که رسيديم، وانت ايستاد. پريدم پايين. مرد روستايي هم پريد و دويديم. دنبال چيزي مثل اورژانس ميگشتم. انگار آن مرد همراهم بهتر ميدانست. ديدم با برانکارد و يک نفر با لباس سفيد به طرف وانت ميدود. کوچکتره را گذاشتيم روي برانکارد و برديم داخل بيمارستان. يک دکتر آمد بالاي سر مجروح. پرستار و دکتر و بوي الکل و دارو. کوچکتره را گذاشتند روي تخت اورژانس، برانکارد که خالي شد دويديم که بزرگتره را بياوريم. راننده مستأصل و نگران چشمانتظار بود. کمک کرد بزرگتره را روي برانکارد گذاشتيم. هيچ احساسي نداشت. چشمش بسته بود. نمي دانم نبض داشت يا نه. دويديم به طرف بيمارستان. دور و بر کوچکتره شلوغ بود اين يکي هم که اضافه شد، آنجا کاملاً شلوغ شد. نگاهي به صورت مات شده و سفيد بزرگتره انداختم. لکههاي خون دور و بر دهنش بود. استخوان رانش را کنار برانکارد گذاشتم و به پرستار گفتم اين استخوان اوست. پرستار نگاه سردي به من کرد و گفت:
ـ از بستگان او هستيد؟ گفتم : نه.
کمي صبر کردم. يک ربع بعد سِرُم توي دستان مجروحها، آنها را به طرف جايي ديگر بردند. احتمالاً اتاق عمل يا جاي ديگر. قيافه دکتر و پرستار زياد اميدوارانه نبود. سر و کله چند تا ديگر از قوم و خويشهاي آنها پيدا شد. با آن مرد توي وانت صحبت ميکردند و هياهو راه انداخته بودند. قضيه تصادف آرام آرام از من جدا شد. فکر کردم که کوشش خودم را کردهام. ياد راننده سواري افتادم. به در بيمارستان آمدم. وانت رفته بود. خسته و افسرده نگاهي به خودم انداختم. گرد و خاکي و خون آلود. به ساعتم نگاه کردم. به هواپيما نميرسيدم. پياده به خيابان اصلي رسيدم. ايستادم و دست تکان دادم:
ـ شيراز!
سواري اول، دوم، سوم . . .
توي فرودگاه شيراز براي پرواز بعدي ليست انتظار بلند بالايي نوشته شده بود. مسافرها از سر و کول هم بالا ميرفتند. اسمم را ته ليست اضافه کردم و رفتم دستشويي. توي آينه نگاه کردم. دور تا دور دهانم خوني بود. ديدم که خيليها مشکوک نگاهم ميکردند، اما حواسم به اين يکي نبود. دست و رويم را شستم و تو سالن فرودگاه نشستم به انتظار. يک ساعت بعد گيت بسته شد و چند نفر اول توانستند به پرواز برسند. پرواز بعدي ساعت يازده شب بود. فايدهاي نداشت که توي فرودگاه بمانم. حال و حوصله نداشتم. از فرودگاه آمدم بيرون و سوار تاکسي شدم و فلکه ستاد پياده شدم. توي خيابان زند خسته و بي حوصله پرسه زدم. يک دفعه يکي از پشت دستش را گذاشت روي شانهام و گفت:
ـ سلام مهندس جان.
يکي از کارشناسان ياسوجي بود. تعجب کردم. گفتم:
ـ شما کي آمديد شيراز؟
ـ همين نيم ساعت پيش. به پروازت نرسيدي مهندس؟
ـ نه تو جاده تصادف شد. گرفتار آن بودم.
ـ همون تصادف تنگ تيزاب؟
ـ آره.
ـ ديدم شلوغ بود. کسي هم طوريش شد؟
ـ يک موتوري دو ترکه خورد به ماشين ما. هر دوشون بد جوري مجروح شدند. رسونديمشون به بيمارستان اردکان.
به شوخي و به طعنه گفت:
ـ خواستي احتمال بقا را بالا ببري مهندس؟
حوصله نداشتم. خداحافظي کردم.
دو هفته بعد، وقتي از کنار صحنه تصادف رد ميشديم، هنوز خرده شيشهها و اثرات تصادف باقي مانده بود. از جلوي آن آبادي که رد شديم، دو تا پارچه سياه به ديوار چسبانده بودند. دلم هري ريخت. به راننده گفتم:
ـ ميشه يک دقيقه اينجا نگه داري؟
راننده گفت: پياده ميشي؟
ـ يک دقيقه ميخوام ببينم اينجا چي شده.
تا بيايد ترمز بگيرد. پنجاه متري از آبادي دور شديم. دنده عقب گرفت و در همان حال توضيح داد:
ـ اينجا دو هفته پيش تصادف شد و دو تا جوون کشته شدند.
حيرت زده به راننده نگاه کردم. رسيديم به پارچهها. روي هر کدام از آنها آگهي ترحيمشان را زده بودند. پياده شدم. عکس خودشان بود. جوان ناکام. سرباز وظيفه. يکي از مسافرها گفت:
ـ آقا ما وقت نداريم.
به کُندي سوار شدم. سواري که راه افتاد، گفت:
ـ بيچارهها! بزرگتره سرباز بود. از مرخصي که آمده بود به پسر عموش گفته بريم موتور سواري که تصادف ميکنند.
خبرها اينجا خيلي زود پخش ميشوند. با جزئيات و شاخ و برگهاش. يکي از مسافرها گفت:
ـ اينقدر توي سربازي به اونها فشار ميآرند که تو مرخصي نميدانند چهکار کنند.
چند دقيقهاي به سکوت گذشت. گفتم:
ـ رانندهاش از همکاران شما بود؟
ـ آره.
ـ ازش خبري داري؟
ـ اون که تقصيري نداشت. پليس اومد کروکي کشيد. تقصير موتوري بود. فوري آزاد شد.
ـ بازم تو اين خط کار ميکنه؟
ـ نه جرأت نداره. هم به خاطر جاده، هم ممکنه بشناسندش.
به جلسه که رسيدم، همان کارشناسي را که توي شيراز ديده بودمش با من خوش و بش کرد و گفت:
ـ مهندس فهميدي که اون جوونها مردند؟
ـ توي راه فهميدم.
بازهم به شوخي و طعنه گفت:
ـ حالا چرا ناراحتي؟ درسته که احتمال بقا کم شد. اما جمعيت هم کم شد. پس لازم نيست ياسوج رو توسعه بديم!
- Add new comment
- 4741 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان