Add new comment
Post date:
Mon, 2012-05-14 16:36
نویسنده:
مجید نفیسی
امروز به راستهی ادویه کوبان میروم
تا یک بار دیگر به ذرات آفتاب بنگرم
که از روزن آسمانهی بازار به پایین میریزند
امروز به راستهی ادویه کوبان میروم
تا یک بار دیگر به ذرات آفتاب بنگرم
که از روزن آسمانهی بازار به پایین میریزند
و از مادر بپرسم که آیا میتوانم
انگشت کوچکم را
در این آبشار روشن فرو کنم؟
مادر در آستانهی خوشبوی در ایستادهاست
من به عرقچین سبز ادویهفروش مینگرم
که اولین گامش را برای آن برمیدارد
که در مشت من شکرپنیر بگذارد
یا آب نباتی با دانههای سرخ زرشک.
مادر دارچین و هل را برای قوری چای میخواهد
زعفران و زرچوبه و زیره را برای قاب پلو
قرنفل و زنجفیل را برای نان شیرینیهای پنجرهای
و وانیل را برای بستنیهای یخی.
مرد جنسها را در کاغذ میپیچد
و در زنبیل مادر میگذارد.
من از بو و رنگ آکندهام
و به خروس سرخ قندیام مینگرم
که بر نیِ چوبینش نشسته
و با هر زبان لیسهی من
کوچک و کوچکتر میشود
و پیش از اینکه به آخر بازارچه برسیم
یک سره ناپدید شدهاست.
مادر، فلفل را فراموش کرده:
آن شاه ادویهها
که شنلی سرخ بر دوش دارد.
ما، راه رفته را بازمیگردیم
ساربانی افسار به دست
در کنار دکان ایستادهاست.
لوکی گردنش را دراز میکند
لفچههایش تکان تکان میخورند
با مژههای بلند سایهدارش.
«اشتر! که را میترسانی؟
من می توانم از زیر شکم تو بگذرم
بیآن که پاهای بدقوارهات مرا
در زیر خود لگدکوب کنند.»
مادر میگوید آنها از بندر بوشهر میآیند
یا از ویرانههای شهر هرمز
جایی که جاشویان عرب و هندو
فلفل مالابار و دارچین سراندیب را
همراه با زنجفیل زنگبار
از لنجهای خود خالی میکنند
تا ساربانان شروهخوان دشتستان
آنها را از ریگزارهای کویر لوت گذر دهند.
مرد بستهی فلفل را در زنبیل میگذارد.
من نیِ خالی خروسم را
به سوی اشتربچهای پرتاب میکنم
که در پسِ کاروان روان است
و به مادر لبخند میزنم که چون من
پرههای بینیِ بازی دارد.
مطلب از تارنماي:
09-May-2012
- Add new comment
- 4844 reads
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان