افزودن دیدگاه جدید
ليبسکيند در دانشگاههاي گوناگون در آمريکاي شمالي و جنوبي، اروپا، ژاپن و استراليا تدريس کرده است. او در 1989 برندهي مسابقهي بينالمللي «توسعهي موزهي برلين با بخش موزهي يهود» شد. متن مقالهي حاضر در مورد همين موزه است و از اَنجا که به تئوري معماري و انديشهي نهفته در طراحي اين ساختمان ميپردازد انتشار آن را در اينجا مناسب ميبينيم. اين موزه چند سالي است در برلين براي ديدار عموم گشايش يافته است.
در ميان خطوط
برگردان از: حجت سلطاني
معمارنت- اين نوشته ترجمهي متني است از «دانيل ليبسکيند» معمار معاصر که در سميناري به نام «امر غريب» در دانشگاه «سنت پاول» شيکاگو، در سال 1991 ايراد شده است. در پاسخ به او در همين سمينار، «ژاک دريدا» فيلسوف فرانسوي گفتاري دارد که ترجمهي آن نيز در آيندهي نزديک خواهد آمد .
ترجمهي اين متن، از زبان آلماني و از کتابي است به نام «دانيل ليبسکيند، آثار معماري و نوشتهها» که در سال 1994 توسط انتشارات «پرستل» (مونيخ ـ نيويورک) منتشر شده است.
دانيل ليبسکيند در سال 1946 در لهستان متولد شد. در اسرائيل به تحصيل موزيک پرداخت و بعد از گذراندن دورههاي نقاشي و رياضيات در آمريکا، رشتهي معماري را پيگرفت و در 1971 دورهي فوق تخصصي را در «تئوري وتاريخ معماري» در انگلستان از سر گذراند.
ليبسکيند در دانشگاههاي گوناگون در آمريکاي شمالي و جنوبي، اروپا، ژاپن و استراليا تدريس کرده است. او در 1989 برندهي مسابقهي بينالمللي «توسعهي موزهي برلين با بخش موزهي يهود» شد. متن مقالهي حاضر در مورد همين موزه است و از اَنجا که به تئوري معماري و انديشهي نهفته در طراحي اين ساختمان ميپردازد انتشار آن را در اينجا مناسب ميبينيم. اين موزه چند سالي است در برلين براي ديدار عموم گشايش يافته است.
به گمان من، در باب معماري نميتوان به شکلي به هم پيوسته و منطقي و يا حتي از «آغاز» آن سخن گفت. در واقع ميتوان مفهوم نقطهي عزيمت آغازين را ـ که پيش شرطش گذشتهاي است که به نوبهي خود زماني حال بوده ـ مورد ترديد قرار داد، زيرا گذشته، گذشته است و هيچگاه به عنوان حال لمس نشده است. باري به جاي آن که به آغاز بپردازم، مستقيماً از ميانهي کار وارد ميشوم .
ميانه براي من، پروژهي توسعهي موزهي برلين به انضمام بخش موزهي يهود بود. در اين رابطه بايد کمي از عنصر زمان بگويم ، نه فقط زمان تاريخي، نه فقط زمان در معماري که زمان اين جا و اکنون. هر چه دقيقتر به زمان، به تاريخ مينگريم بيشتر اين حس در ما برانگيخته ميشود که گويا هيچچيز رخ نداده است. به زمان که ميانديشيم در مييابيم که پا به پايمان نميرود. به سخني ديگر قابل رويت نيست. چه ما در جستجوي آنيم. اما تا جستجو را وامينهيم تسخيرمان ميکند؛ بسيار ساده وناگهاني، يک شبه و وسط کار...
و اين از بن مي لرزاندمان.
نکتهي ديگر، مفهوم «غيرعقلاني» است به عنوان يک الگو. برجستهترين شاهکارهايي که چکيدهي روح زمان بودهاند، ازعنصر غيرعقلاني سرچشمه گرفتهاند و اين در حالي است که آن چه در جهان دست بالا را داشته، آن چه خواستش را تحميل کرده، غالب شده و به کرات به کشتار روي آورده، همواره نام عقل را برخويش نهاده است. اين بدين مفهوم است که عنصر «غيرعقلاني» ناآغاز کار من، و برلين به عنوان جايي غير واقعي، محل اجراي آن شد.
ميدانم که برلين محلي واقعي است؛ چه امروز از آن جا باهواپيما به اين جا پرواز کردهام. اما از جنبههايي، برلين به صورتي واقعي موجود نيست. بخشي از آن تنها درمخيلهها است. بخشي از آن به گذشته تعلق دارد، گذشتهاي که هيچگاه حال نبوده و بخشي از آن واقعيتي است معنوي که هر کسي را در اين جهان مستقيماً مورد خطاب قرار ميدهد.
جملهي مشهور «جان اف کندي»: «من يک برليني هستم»، بارها اين انديشه را به ذهن من آورده که بعد از نتايج شوم مدرنيسم و فاجعهي نابودسازي برنامهريزي شدهي يهوديان در اردوگاهها و کورههاي آدمسوزي، هر انساني نه فقط يک برليني، که همزمان بازماندهي فاجعه نيز هست. به اين معنا کسي را ديگر ياراي مردن نيست؛ چه، آنکه شاهد وقايع تاريخ معاصر بوده جان به در بردهي ماجراست و جان به در برده را دوباره به کام مرگ فرستادن روا نباشد. خواهش ميکنم اينها را در ضمن آنکه ميکوشم موضوع مهمي را در مورد موزهي برلين و بخش موزهي يهود برايتان بازگو کنم، به خاطر بسپاريد.
خاخامها مانند همهي تفاسير «تلموذ» هميشه مدعي بودهاند که خدا جهان را از هيچ آفريده و مؤمنين موظفاند که از اين جهان، به اثبات آن هيچ خالقانه دست يابند. هيچي که خود سرچشمهي همهچيز است. اين موضوع هر کسي را از همان ابتدا درگير نوعي عنصر غيرعقلاني ميکند. در اين گير و دار گرچه ياراي آن ندارم که از مبداء اين هيچ بگويم، اما ميتوانم سه عنصري را نام برم که نقشي قاطع در طراحي پروژهي موزهي يهود در برلين داشتهاند.
طبيعتاً از همان آغاز موضوعي گيجکننده است. چرا که اينجا برلين و يهوديان در مرکز توجه قرار ميگيرند و مسئلهي تاريخ معاصر در مدار حرکت لاينقطعاش به مفهوم هگلي آن، در برلين به نقطهي اوج خويش ميرسد .
ابتدا کوشيدم نقشهاي شش ضلعي طراحي کنم و نميدانم چرا به گونهاي مبتذل به نظر ميرسد؛ کليشهاي چون ستارهي داوود. درحول وحوش خيابان «ليندن»، بسياري از چهرههاي سرشناس آلماني و يهودي زندگي ميکردهاند. آلمانيهاي يهودي، يهوديان، آلمانيها، برلينيها و به ديگر سخن آناني که شکلدهندهي آن فرهنگي بودند که ما آن را برلين ميناميم. درپي ِ نشاني ِ برلينيهاي مشخصي بودم: «هاينريش فن کلايست» ، «هاينريش هاينه» ، «رائل فارن هاگن» ، «ا. ت. آ. هوفمن» . هم چنين آدرس برلينيهايي که به عصر ما تعلق دارند: «آرنولد شونبرگ» ، «پاول سلان» ، «والتر بنيامين» و «ميس فن درروهه» .
طبيعي است که محل سکونت آنها نقشي در بافت شهر بازي نميکند. اهميتي ندارد که اين نشانيها کجايند. اما عليرغم آن در پي آنها بودم. قدم به قدم و يک به يک کشفشان ميکردم. ميکوشيدم پيوندي ميان صاحبان آنها ايجاد کنم. پيوندي ميان آنهايي که ستون معنوي برلين بودند. به واقع هم سيستمي از خطوط که يک شش ضلعي تغيير شکليافته را ميساختند، به وجود آمد و اين چارچوب کارم شد. نميخواستم با يک شبکه، يک چهار گوش و يا اصولاً شکل ميزانبندي شدهاي آغاز کنم.
ميبايست جايي از هيچ شروع ميکردم و چه چيز بهتر از سيستمي غيرعقلاني. اين خطوط، شبکهاي را مي سازند که مکانهاي ويژهي ناشناختهاي از برلين را درشرق وغرب به هم وصل ميکند و همزمان سلسلهاي از ارتباطها را بين مکانهاي غيرواقعي و انسانهاي واقعي برقرار ميکنند. اين يک بُعد پروژه است. ميتوان آن را بُعد معمارانه ناميد.
دومين بُعد پروژه، بُعد موسيقايي آن است. با شروع کار، اپراي ناتمام «شونبرگ» را با نام «موسي وهارون» که از مدتها پيش مجذوبم کرده بود، در دستور کار قرار دادم. لازم به تذکر است که جذابيت اين اپرا براي من نه در عنوان دوازده حرفي آن و نه در رموز ديگري از اين دست که در آن مستورند، بلکه در اين امر بود که او نوشتن آن را دربرلين آغاز کرد، بدون آن که موفق به اتمام آن شود. به علاوه بر اين باورم که او حتي اگر تلاش کرده بود که اين قطعه را به پايان برد، با اتمام پردهي دوم همه چيز از هم ميگسست.
قطعهي موسيقي که او ساخته تنها براي دو پردهي اول و دوم است. نه به دليل فقدان به اصطلاح الهام و ايدهي ضروري براي کامل کردن کار با پردهي سوم، بلکه به دليل بافت موسيقايي قطعه که چنان از حرکت باز ايستاده بود که امکاني براي ادامهي کار در چارچوب اپرا برايش باقي نميگذاشت. شگفتا، چنين نابغهاي، اين روح برجسته و آهنگساز بزرگ را ياراي به پايان بردن اين قطعه نبود.
باري صفحههاي موسيقي و متن نوشتهي قطعهي «پارتيوتور» شونبرگ را گرد آوردم و به خواندن اشعار اپرايش، «ليبرتو» پرداختم. از اين جا بود که بر من آشکار گشت که اين قطعه واقعاً با موزهي برلين در ارتباط است. اين قطعه خيلي پيش از ساخت موزه نوشته شده، اما چنان که قبلاً گفتم زمان در اين جا نقش قاطعي بازي نميکند. موضوع چنان که در قطعهي شونبرگ آمده به گفتگويي بر ميگردد ميان هارون، سخنگوي قوم اسراييل، و موسي، انساني که دريافته است هيچ آيتي که به قومش نشان دهد وجود ندارد.
هارون يار و برادر موسي ميخواهد با قومش سخن گويد و به سوي سرزمين موعود به حرکتش درآورد. اما موسي اين توان را درخود نميبيند که وحي خداوند را از طريقي براي مردمش به تصوير کشد و اين درست شبيه وضع شونبرگ است در موقع ارائهي تصويري موسيقايي از جريان. هدفم دراين جا روخواني تمام قطعه نيست، ميخواهم تنها ديدي کلي از آن به شما بدهم. بحث بين موسي و هارون چنين به پايان ميرسد که هارون آرام آرام در زمينهي صحنه محو ميشود و گروه همسرايان ميخوانند:
« قَدَر قُدرتا تو قويتر از خدايان مصري» و درضمن آن که همه صحنه را ترک ميکنند، موسي تنها بر صحنه ميماند و قاعدتاً چنان که از اپرا انتظار ميرود، او هم به همراه ميخواند. او تلاش ميکند قطعه زير را با آواز بخواند:
« اي تصورناپذير
اي وصفناشدني
اي انديشهي هزاران چهره،
روا ميداري اين تفسير را
مجاز است هارون، دهان من
چنين تصويري ارائه دهد
تصويري که من ساختم،
به غلط
چنان که يک تصوير ميتواند باشد.
آه چه درهم شکستهام.
آه چه هذياني، آن چه ميپنداشتم.
اي قادر مطلق
چنين تصويري، چنين کفري را
بر ما روا مدار»
اين همه به آواز خواند ميشود. بخش آخر اما ديگر نه:
«آه کلام
اي کلامي که بر زبان نميآيي»
درپايان اپرا بدون آن که سازي نواخته شود به وضوح ميشنويم:
«آه کلام، اي کلامي که بر زبان نميآيي»
در اين لحظه کلمات تنها و بدون کوچکترين وامگيري از بيان موسيقايي ادا ميشوند و اين پايان اپراست، آن طور که شونبرگ ساخته است. سپس به خواندن ادامه ميدهم و در مييابم که در پردهي سوم (که برايش موسيقي ساخته نشده) شونبرگ تلاش ميکرده موسي را حتا در صحرا پيروزمند و با خدا يکيشده نشان دهد و اين چنان که گفتم دومين بُعد پروژه بود.
بُعد اول بافتي است خطي که ناديدنيهايي را به هم ارتباط ميدهد که هيچ مدل ويژهاي را در نماي شهر نميسازند. بُعد دوم، پردهي سوم ناتمام اپراي شونبرگ است و بُعد سوم يک متن، ميتوان آن را بُعد نوشتاري ناميد. در رابطه با بُعد سوم درتماس با «دفتر اطلاعات جمهوري فدرال آلمان» و از طريق اين دفتر کتابي دو جلدي دريافت کردم؛ حاوي نامهاي يهودياني که با زور از برلين به خارج حملشان کرده بودند. دو جلد کتاب باور نکردني به سان دو کتاب تلفن عظيم و تنها شامل نام، تاريخ تولد، تاريخ حمل و مقصد، جايي که ميليونها يهودي را در قسمتهاي مختلف اروپا نابود کردند. طبيعي است که من نام برلينيها را جستوجو کنم، چرا که پروژه براي برلين بود و اين بُعد سوم بود، متني از نامها بدون موسيقي.
از اين سه بُعد گذشته، بر اين باور بودم که چنين موزهاي براي شهري چون برلين نه براي شهروندان امروز که هم زمان براي شهروندان ديروز وشهروندان فرداست. براي همهي شهروندان برلين که دراين موزه نه تنها ميراث مشترکشان که اميدي مشترک را تحققيافته ميبينند، اميدي مشترک که از اشتياقي يگانه سرچشمه ميگيرد. دراين راه به باور من ميبايست چنان شکل جديدي براي موزه طراحي ميشد که بر هرگونه شرکت غيرفعال بينندگان موزه غلبه ميکرد. يک موزه نبايد در پي ظاهرسازي از يک فرهنگ باشد.
موزه ميبايست بين خود و بازديدکنندهاش فاصله ايجاد کند، دوباره او را درماجرا شرکت دهد، دراين باره به تصميمگيري وادارش کند که در موزهاي با کارکردي ويژه در بيان تاريخ يک شهر، موزهاي که يک نماد است، کجا بايد رفت، چه بايد کرد و چگونه؟ طرح توسعهي موزهي برلين با تأکيد ويژه بر بخش موزهي يهود تلاشي است براي به نمايش گذاردن سرنوشت مشترک ميان همهي يهوديان، غيريهوديان، برلينيها، غيربرلينيها، آنان که در زادگاهشان ميزيند و يا درسرزميني بيگانه هستند، براي تبعيديان و يا آنان که درطبيعت وحشي ميزيند.
همه در اين سرنوشت مشترکاند و در وهلهي اول از اين جنبه که «برجاهستي» چه به آنها داده، چيزي که کاملا متفاوت از «جا- هستي» است. منظور چيزي است که نه فقط فضا، نه فقط تداومي حياتي بلکه حتا فراتر از متن، ساختار و دانش است. اين اشتراک نه فقط بر پايهي هستي، که برپايهي «ناهستي» نيز هست. فلسفهي مدرن، آن طور که من ميبينم، اصولاً «فلسفهي هستي» نيست، اگر چه با هستي آغاز ميکند و به چيزي فرا ميرويد که به نظر ميرسد فلسفهي «جا- هستنده ها» باشد، اما سرانجام محو ميشود و به نوعي «فلسفهي تبعيد» ، به نوعي «فلسفهي سلب» مبدل ميشود. شايد بتوان آن را فلسفهي «عدم هستي» نام نهاد. نامگذاري که شايد يکي از تعاريف مناسب براي مدرن و پسا مدرن باشد و از اين رو فلسفهي معاصر، اغراق نکرده باشيم هم زمان شکلي معاصر از «بيموردي» است.
به هر حال، اين موزه نميبايست تنها درخدمت الهام شعر، موسيقي و هنرهاي دراماتيک باشد، بلکه همزمان بايد جايگاهي و گوشهي امني باشد براي «دستهبندي شده ـ دسته بندي نشده»، «خواسته ـ ناخواسته»، « برگزيده ـ نابرگزيده»، «ياريرسان ـ بيياور»، براي آنکه کسي به يارياش نميشتابد و براي آن صدايي که خاموش است.
ميبايست ـ حداقل برمبناي برنامهي من ـ اين خط فاصلهها را برداشت. ميبايست محلي معنوي حاصل شود، محلي فراي مستغلات شهري و اين همه ميبايد معني و چارچوب مشخصي بيابد، سرنوشت متلاطم برلين را در خود نهفته دارد، منعکساش کند، بشکندش و از آن فراتر رود.
آن چه گذشت، ضربهي هولناک سرنوشت و يا فاجعهي زندگي مشترک فرهنگي ِ آلماني يهودي، امروز بيشتر در عرصهي ناديدنيها قابل ردگيري است. نه از اين روي که يهوديان ديگر بسان دههي 20 و 30 ( ميلادي) و يا حتا پيشتر در قرون 18 و19 در برلين حضور ندارند. اين ارتباط باقي است، اما نه به صورتي قابل رويت و اين آن بخشي است از ناديدن ـ ديده نشده که ميبايست در معرض ديد قرار گيرد؛ تا اميدي بيافريند و به تجربهي مشترک الهامي دروني پر و بال دهد. تلاش پروژه بر اين است که اين نوع از تاريخ را با برلين و برلين را دوباره با تاريخ خودش، تاريخي که لکهزدائي وپيراسته نشده باشد، پيوند دهد.
تاريخي که نبايد فراموش شود. ميخواستم به واقعيتي دست يابم و آن را بنمايانم که در برلين تنها به طور ضمني موجود است، واقعيتي که نبايد پردهپوشي و انکار شود. از اين رو، شخصيتهاي بزرگ را در داستان وارد کردم ويا بهتر بگويم اين چهرهها مرا به داستان غمانگيز برلين کشاندند. آنان که به عنوان حاملان اميدي که زماني بسيار نزديک به نظر ميرسيد و به عنوان حاملان ترديدي بزرگ بار اشتياقي چنان عميق را بر دوش کشيدند وتلاشم بر اين بود که رد ِ آنها را تا اعماق اين ساختمان و در اين محل دنبال کنم.
بخش جديد موزه طراحي نمادي است که در آن ناديدني در کالبد يک «ناديدني تهي» متجلي ميشود. ايدهي بسيار ساده ايست: موزه پيرامون يک تهي بر پا خواهد شد که از درون ساختمان ميگذرد. يک تهي که ميبايست توسط بازديدکنندگان تجربه و درک شود. از لحاظ کمي از حضور سابق يهوديان در برلين چيز زيادي نمانده است جز اشياء کوچک، اسناد و آرشيوهايي که بيشتر عدم حضور را تداعي ميکنند تا حضور را. اين تهي که تا عمق فرهنگ امروزين برلين کشيده شده است ميبايست قابل رويت ودسترسي شود. اين تهي ميبايست به نشانهاي تبديل شود که در اين قسمت از شهر قوام ميگيرد و به کالبد معماري درميآيد، نوعي معماري که در آن بينام در قالب نامي حفظ ميشود، نامي خاموش. مکاني که در آن بينام خاموش ميماند اما محو و نابود نميشود.
بخش قديمي موجود موزه، به واقع يکي از قديميترين ساختههاي «باروک» در برلين، ميبايست به طور نامشهود و در عمق به بخش جديد موزه متصل شود، بدون پيوندي قابل رويت درسطح و يا بالاي زمين. بازسازي مجدد پلکان باروک بخش قديمي موزه به صورت اصلي خودش تاکيد شديدي براستقلال دو بخش قديم و جديد از هم است. آرشيو زيرزميني موزهي يهود در واقع عنصر ارتباطي بين دو بخش قديم وجديد موزه است. ديدار کنندهي موزه از اين راه وارد بخش جديد ميشود. او با خروج از راه زيرزميني قدم در ميان يک «تهي» ميگذارد که عنصري است با دو نقش راهبردي و ساختاري در بناي موزه. موزهاي درعمق، در سطح و بالاي زمين. مثل برلين و يهوديانش، غصهاي مشترک وتحملناپذير. دردي که مقياسي برايش نيست؛ دردي بخش ناپذير. کرانههايي درمبادلهي ميان دو نوع معماري، دو شکل متفاوت، بيهيچ رابطهي متقابلي و بي هيچ امکاني براي جايگزيني يکديگر.
به گمان من ديگر نميتوان از نظر شهرسازي، معماري و کارکردي، با کمک يک تئوري، تئوري معماري و يا آرمان نظريهپردازي شده مرز مشخصي کشيد ميان آنچه بسته و يا باز، بناي اصلي و يا آنچه بدان افزوده شده، باروک ومدرن، موزه و تفريحگاه ناميده ميشود. پيش شرط اين مرزبندي نوعي ثبات وعدم تغيير است، ثبات و عدم تغييري که ديگر براي نهادهايي چون موزه و حتي دولت، قدرت و سازمان وجود ندارد.
به هر حال اين سومين پردهي اپراست. به واسطهي علاقهام به موسيقي اين قطعه را دستمايهي کار قرار دادم با تلاشي براي به دست دادن فشردهاي ازمفهوم آن. تم سادهايست: درهمتنيدگي و نفوذ متقابل در يکديگر، من اين گفتار را «درميان خطوط» ناميدم، در واقع اما دو خط ذهني مطرح اند. تمام طرح در نهايت بر روي دوخط درجريان است، يکي مستقيم که به قطعاتي چند تقسيم شده و ديگري زيگزاگ، اما پيوسته. براي من اين دو خط در واقع بيانگر دو جهت دوبني زمانهي ما هستند.
اينها خطوط اختلافاند. خطوطي که موجب گسست بين ايمان و کنش، بين باور سياسي و راهحل معمارانه ميشوند. اين دوخط درحالي که از طريق مکالمات محدود- بيپايان رشد مييابند، هم زمان از هم دور ميشوند ـ دستکم در کار من و در آثار بزرگاني که ذکر کردم چنين است ـ بين اين دو خط نميتوان پيوندي زد. اين دو از هم ميگريزند. جدايي، ذاتي آنهاست. چنان که درکار من هم چنين است: آن تهي که از دل آن متداوم ميگذرد تجسم مادي چيزي است که ويران شده و يا بهتر بگويم تجسم باقي ماندهها يا تکههاي يک بافت مستقل است. من اين را تهي ِ تهيشده مينامم، واسازي شدهاي که واسازي شده است. دراين راه بخش بخش کردن و جابهجايي اجزا مهر خويش را بر پيوستگي کل زدهاند. چرا که کل، قطعه قطعه از هم جدا شده تا هم از جنبهي فکري و هم کارکردي قابل دسترس شود.
به گمان من آنچه ذکر شد، آخرين کلمات قطعهي اپرا، موسيقي ناشنيدني، ايدئولوژي بيموضوعيت زمان ما، دانشي که به جنون کشيده شده، همه و همه قطعه قطعه از هم جدا شدهاند تا آنها را بفهميم و با روح و فکرمان درکشان کنيم.
تکهپارههاي تاريخ هيچگاه به صورت يک کل واحد وجود نداشتهاند، نه در برلين ايدهآل و نه در برلين واقعي و گمان نميکنم که در آيندهاي فرضي هم بههم بپيوندند. بخصوص اينکه برلين هيچگاه آن چيزي نبوده که از افسانهي «گوته و شينکل» و افسانهي دههي 20 به ما رسيده است. برلين هيچگاه برلين نبوده و هيچگاه در هيچ آيندهي مفروضي نخواهد توانست آن چيزي باشد که به يک متروپل و يا به اصطلاح شهربزرگ آينده فرارويد. اين وهم اکنون مکاني است که تنها به عنوان فقدان زمان يا به عنوان تداوم صوري حضور آن چيزي که مدتهاست حضور ندارد قابل تجربه شدن است و درسوي ديگر، اشيايي هستند که اگر چه حضوري زمانمند دارند، اما آنها نيز موضوعيتشان را از دست دادهاند، چه از نظر شهرسازي و چه از نظر موزه و گردآوري. دريک کلام حاصل تاريخ کورههاي آدمسوزي است .
يهوديان به زباني، آوانگارد ِ بشريتاند، آوانگاردي که درميان تاريخ خويش به آتش کشيده و بر خاکستر نشانده شده است. آيا نميبايست «ناکازاکي» و «هيروشيما» را در روشنايي شعلههاي اين آوانگارديسم ديد؟ جايي که به نظر ميرسد تاريخ و بشريت درهم فروريخته باشند؟ اين نتيجهي تاريخ با اردوگاههاي مرگ و ريشهکنياش به نظر من نوعي فروکشتن است، فروکشتن آتش حيات رشد و تکامل برلين و بشريت. فروکشتني که تنها مادي نيست. موج مرگي که هرمکاني را در مينوردد وهمزمان چيزي ميدهد که هيچکس را ياراي دادن آن نيست.
هديهاي از هيچکس و براي هيچکس، حفظ قرباني، قرباني که نگهبان بيدار در حراست از معنايي است که موجود نيست. وظيفهي معماري، هنر و دانش هم در اين نهفته است. نگاهباني از معنايي که ديگر موجود نيست وکسي چه ميداند شايد ميتوانست موجود باشد. از دل فاجعه، از درون تاريخ، چيزي سربرميآورد که تاريخي نيست. اين زمزمه ي مأنوس از دور دستها سرچشمه ميگيرد.
Daniel Liebeskind, Architekturen und Schriften, Herausgegeben von Alois Martin Müller, Prestel Verlag, München-New York, 1994.
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 7959
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان