معماري ،علوم مهندسي يا علوم فرهنگى؟
پرسش «معماری چیست؟» اگر چه موضوعی است که به معماری و هنر ساختن بر میگردد، اما در بنیاد خود، پرسشی فلسفی است که از چیستی معماری میپرسد. اینکه «معماری چیست» نخست به این مسأله بر میگردد که در ساختار علوم، معماری از چه سنخ دانشی است؟ آیا به علوم مهندسی تعلق دارد یا اینکه از سنخ علوم فرهنگی است و از آنجا که هنر محور علوم فرهنگی است، پس بایسته است روشن کنیم که معماری هنر است یا مهندسی.
پرسش «معماری چیست؟» اگر چه موضوعی است که به معماری و هنر ساختن بر میگردد، اما در بنیاد خود، پرسشی فلسفی است که از چیستی معماری میپرسد. اینکه «معماری چیست» نخست به این مسأله بر میگردد که در ساختار علوم، معماری از چه سنخ دانشی است؟ آیا به علوم مهندسی تعلق دارد یا اینکه از سنخ علوم فرهنگی است و از آنجا که هنر محور علوم فرهنگی است، پس بایسته است روشن کنیم که معماری هنر است یا مهندسی. برای پرداختن به این مسأله پیش از هر چیز باید به ریشههای تاریخی علوم توجه کنیم. از یک نقطه نظر، ریشههای علوم را همواره در یونان یافتهاند، که این داوری، دست کم در سالهای اخیر مورد مناقشه جدی بوده است و این مناقشه بدین شکل نیست که در یونان دانش شکل نگرفته است. بلکه مسأله این است که در پونان نوعی از دانش تکوین یافت که بسیار با ارزش است، اما همه دانش نیست. اکنون با اتکا به مبانی جدی فلسفی تمدنهای مصری، ایرانی، چینی و جز آنها، میتوان دریافت که همه آنها واجد شکلهای جدی و متفاوت از دانش بودهاند. اکنون باید درک کرد چگونه دانشی در بسترفرهنگی خاص شکل میگیرد؟ پس با این بنیان نظری است که باید دانسته شود معماری در بستر کدام فرهنگ شکل گرفت چرا که بنیان فکری دانش اینگونه حکم میکند که دریابیم فرهنگها چگونه دانش را شکل میدهند و چگونه میتوان معماری را در «تاریخ فرهنگی» خوانش کرد. اینکه میپرسیم معماری آیا مهندسی است یا هنر؟ برآمده از تاریخی است که چگونه دانش با اتکا به متافیزیک خاص شکل گرفت و از طریق این متافیزیک علوم طبقه بندی شدند.
هنگامیکه ارسطو میخواست بداند که «هستنده به مثابه هستنده» چیست، در جستوجوی اصل بود. برخی اصل را آب، برخی آتش، برخی هوا و برخی خاک دانستند. اما ارسطو اصل را «محرک نا متحرک» دانست که تئوی یونانی بود و ارسطو بدین شکل، نخست جوهر و سپس اصل را بر تئو گذاشت. اساسا ارسطو در پردازش متافیزیک خود سیستمی را بنا گذاشت که تئو، (با کمی مسامحه بخوان خدا) در مرکز آن بود. این متافیزیک پایه دانش شد. اینکه متافیزیک را با الگوبرداری از معمارها طراحی کردند یا معماران با الگوبرداری از متافیزیک دانش معماری را صورت بندی کردند، اینکه کدام یک دیگری را متأثر کرده است چندان مهم نیست، بلکه آنچه مهم است تشابه معماری و متافیزیک است که هر دو بر منطق استواراند و هر دو با اتکا به اصلی میخواهند دستگاهی را طراحی کنند. هر چند نمیتوان بر این مطلب اصرار کرد که این منطق با معماری یونانی منطبق بوده است. اگر به پارتنون توجه کنیم در خواهیم یافت که این معماری می کوشد تا بنایی بیافریند که در ورای منطق مهندسی است و میتوان به روشنی دید که گوشهای از پارتنون نشان میدهد معماری یونانی به اندازه منطق یونانی خردگرایانه نبوده است. یونانیان میخواستند اطمینان کسب کنند که در منطق، روشی را برای منطبق ساختن چندین عبارت بر یک قاعده ابداع کردهاند تا آنها را معتبر گردانند. اما در معماری «دوریک» چیزی بر جا ماندهاست که در جائی نمیگنجد. در نظر یونانیان چیزی مانند اعداد سنجشناپذیر یا گنگ گونهای نقص تلقی میشد و این از نظر معماری که میخواهد به کمال در تمام جزئیات برسد، پذیرفتنی نبود. اگر به کتیبه دوریک توجه کنیم کوشیده شده است بر سه قاعده انعطاف ناپذیر سامان یابد، بدین شکل که:
نخست - در بالای بخش یا نقطه مرکزی هر ستون باید چند سه تَرکی وجود داشته باشد.
دوم - در بالای بخش یا نقطه مرکزی فاصله میان ستونها باید یک سه تَرکی وجود داشته باشد.
سوم - سه تَرکیهای واقع در گوشههای کتیبه باید چنان به یکدیگر برسند که فضائی خالی باقی نماند.
ولی استدلال در زمینه معماری درست از آب در نمیآید و از جنبه قیاس صوری منطقی ناقص است. زیرا قاعده سوم یعنی نتیجه نمیتواند با قاعده نخست هماهنگ شود. این اشکال باعث شده بود هنرمندانی که هدفشان کمال بود، نتوانند به چنین هدفی دستیابند و این کمالنایافتگی را بهاحتمال مایه مزاحمت و حواسپرتی میدانستند. شاید این اِشکال باعث زوال شیوه دوریک و پیدایش شیوه ایونیک و کرنتی شده است که با کتیبههای پیوستهشان این اِشکال را از میان بردهاند. این الگو که معماری را متکی به منطق میدانست، با تغییراتی در تمامی طول قرون وسطی بسط یافت اما این تشابه را در بسترهای تئولوژیک که معماری قرون وسطی را فراهم کرده است، میتوان دنبال کرد.
در دوران جدید، با گالیله، کپلر و سپس اویلر درک دیگری از طبیعت شکل گرفت و فیزیک و ریاضی در هم ادغام شدند و نوعی دیگر از دانش عملیاتی که به آن دانش مهندسی جدید، میگویند، شکل گرفت. بدین سان معماری به چارچوب مهندسی جدید درآمد. میتوان گفت معماری چونان دانش، بر پایههای منطق و مهندسی شکل گرفته است که در بستر متافیزیک نو قوام یافته و خود را تعین میداد. کانت در کتاب سنجش خرد ناب کوشید فیزیک و ریاضی دوران جدید را بفلسفد. از اینرو، معماری دوران جدید را میتوان در پرتو این تغییرات عمیقتر فهمید. آنچه که فیزیک جدید به یاری گالیله و نیوتن درباره طبیعت صورت بندی کرد، این نکته بود که طبیعت را بدون غایتمندی تحلیل کنند و کانت در سنجش خرد ناب با تفکیک سهگانه حسگانی ـ فهم ـ خرد کوشید ذهن را موضوع ذهن سازد:
]حسگانی ـــ فهم ـــ خرد [ که حسها در حسگانی، مفهومها در فهم و ایدهها در خرد شکل میگیرند.
بدین شکل کانت قلمروهای متفاوت ذهن را از هم تفکیک کرد، در این آرایش بود که دادههای حسی از طریق نگرش یا سَهِش در فرمهای زمان ـ مکان که آزاد از تجربه هستند در قلمرو حسگانی سامان مییابند و طریق تبدیل تصویر به شماتیک و انتقال آن به قلمرو «فهم» رفته و تبدیل به مفهوم میشوند. در گذر از فهم به خرد با همپیوندی با ایدههای خرد است که مفاهیم انسجام مییابند و تبدیل به دستگاهی میشوند. درواقع این ایده ها «تنظیمگر» هستند. ساختار طبیعت از راه فهم، یعنی در چارچوب مفاهیم فهم طبیعت صورتبندی میشوند؛ بدین معنی که طبیعت را فارغ از غایت (zweckmssigkeit) نظاره میکند، درست شبیه فیزیکدانی که به دریا نگاه میکند. پیش از دوران جدید در نگاه به طبیعت چهار علت واجد اهمیت بودند علت فاعلی، علت مادی، علت صوری و علت غائی. با حضور اندیشههای گالیله و نیوتن، طبیعت دیگر فاقد علت غائی است و کانت کتاب سنجش خرد ناب را با این رویکرد طراحی کرد. این نوع نگاه به طبیعت در عرصه معماری نیز بسط یافته بود و از سده هیجدهم با این رویکرد بناهای همگانی، کارخانهها، انبارها، حوضچه کشتیسازی و مانند آنها، غالباً ساده و بدون تزئینات تاریخی و گاه از ماده جدیدی مثل چدن ساخته شدند. آهن در کنار مصالح و مواد به دست آمده و در پی انقلاب صنعتی پیشرفتهای مهندسی را در ساختن بناهای بزرگتر و مقاومتر میسرگردانید. اشتیاق به سرعت و صرفهجوئی بیشتر در ساختمانسازی و به حداقل رساندن احتمال حریق و دیگر تمهیدات، بر همه معماری تاثیر گذاشت. بعد از جنگ جهانی، سبک بینالمللی شکل گرفت که اصول جدیدی در ساختمان پدید آورد. بدین شکل که ضرورت ثبات و نگاهداری از بارهای ساختمانی را میتوان چنان تابع ضرورتهای سودمندی و زیبایی بنا کرد که تا کنون در معماری سابقه نداشته است. یکی دیگر از اصول بنیادین سبک بینالمللی، برخوردی بنیادی با نقشه ساختمان است. قدرت بزرگ مصالح جدید ساختمانی که امروزه در اختیار معماری است، انعطاف بیسابقهای را در طراحی فضای داخلی ساختمانهایش میدهد. سومین اصل آن کارائی یا کارکرد آن است. کارائی یا کارکرد است که فرم را میسازد و نمیتوان ساختمانی ساخت که هم کارائی مدرسه را داشته باشد هم برای بیمارستان متناسب باشد، معماریای که کوربوزیه طراحی و اجرا میکرد ناشی از این نگرش به طبیعت و این درک از معماری بود. او معماری را اینگونه میدید، او که در عین حال نقاش هم بود بیشتر اوقات خود را صرف این نکته کرد که خانهای کارآمد طراحی کند. او خانه را ماشینی برای زندگی توصیف میکرد. این درک از معماری که معماری را در پرتو منطق مهندسی میدید درکی بود که در چالش جدی با طبیعت است؛ بدین شکل که طبیعت را بدون غایتمندی نظاره میکرد. این درک از معماری به دیگر هنرهای دیداری و تجسمی توجه میکند، اما آنها را صرفاً بهمثابه زیور بهکار میگرفتند، بدین سان دوگانه فرم و کارکرد پدید آمد. این چالش دوگانه را میتوان در چارچوب منطق دو گانه تبیین کرد.
با نقدهای جدی که به این درک از طبیعت و منطق دوگانه شد، درک دیگری از طبیعت صورتبندی شد که میتوانست بهجای اینکه طبیعت را در فهم و از خلال مفهومها ببیند، طبیعت را از رهگذر حسگانی درتخیل و با عبور از تخیل با ایدههای خرد نظاره کند. بهگونهای که طبیعت از راه ایدههای خرد در هم پیوندی با تخیل میتواند سازوکاری دیگر را در معماری طراحی کند. اگر در سنجش خرد ناب حسگانی – فهم – خرد آرایش ذهن در برخورد با طبیعت را تشکیل میداد، اکنون با تکیه بر سنجش نیروی داوری میتوان مهندسی دیگری را ممکن دانست. این مهندسی متکی به دیدگاه دیگری از طبیعت است. در این دیدگاه ذهن غایتمندی خاصی را به طبیعت وارد میکند، بدین شکل که طبیعت را نه همچون فیزیکدان بلکه بیشتر هم چون نقاش نظاره میکند، در این درک، تخیل آغاز کار است و اگر معمار فاقد تخیل باشد نمیتواند معماری کند، که البته مستلزم رویکرد دیگری به طبیعت، یعنی آب، خاک، باد و آتش است که میتوان با این مصالح ساختمان ساخت. دراین سازوکار، طراحی بهگونهای با در جهان بودگی صورت میگیرد و معمار در بند دوگانگی فرم ـ کارکرد که ناشی از منطق دوگانه است، نیست. از سویی طراحی در بستر پیش فهمهای فرهنگی، صورت میگیرد، از جنبه سازوکار ذهن، تخیل نخستین گام است که در هم پیوندی با خرد که ایدهها را بر میسازد، طراحی را شکل میدهد و با همپیوندی با ایدههای خرد تصویرها را بهسامان میسازد. اینگونه است که خرد غایتمندی را به طبیعت وارد میکند و براین بنیادها است که میتوان گفت معماری و مهندسی نوین امکانپذیر میشود. هسته مرکزی آن نوعی از فیزیک است که واجد گونهای غایتمندی است. اگر بتوان معماری دوران جدید را، که سبک بینالمللی اوج آن بود، متکی به فیزیکی دانست که طبیعت را غایتمند نمیدانست، این معماری و مهندسی غایتمندی خاصی را به طبیعت وارد میکند و نقطه حرکتش نیروی تخیل یعنی تصویرها است. از این رو اگر معماری کارکردی را بتوان معماری مفهومی گفت، معماری نوین را میتوان معماری استعارهای ـ تصویری در نظر گرفت. چرا که این معماری در بستر شعر، ادبیات، اسطورههای تاریخ و جامعه شکل میگیرد. با این درک، معماری نه مهندسی و نه هنر بلکه از سنخ علوم فرهنگی است و میکوشد که از تفکیک سهگانه منطق، استهتیک، اتیک که ناشی از تقسیم بندی متافیزیکی است، عبور کند و معماری را چونان پروژهای در علوم فرهنگی، هویت بخشد. پس در پرسش از معماری چیست، دیگر نمیتوان از چیستی (wesen) معماری پرسید بلکه باید از بودن یا هستی (sein) آن سخن گفت. هستی معماری هستی فرهنگی است که در بستر همبودی (Mitsein) شکل میگیرد. این بار معماری دیگر نه همچون مهندسی، با طبیعت درگیر است نه همچون هنر، مفتون طبیعت. اینجا معماری واجد فرمی از خردِ هماهنگ با طبیعت است.
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 4856
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان