خروس می خواند
خروس می خواند:
باز کن پنجره را
تا بر اندیشه پار
نو نسیمی بوزد.
نمیخواهم شب عیدی از گذشته بگویم. برعکس، اما انگار قدیم خوری خوشمزه است. بچه که بودیم، یک هفته مانده به عید عصر پنجشنبه میرفتیم چهار باغ؛ کت و شلواریهای دم دروازه دولت. آیه بود که باید دو شماره بزرگتر خرید، چون ما تو رشد بودیم و هر روز قد و قواره این دست و پا از اندازه به در میشد.
پاساژ کازرونی، کفش ملی که تازه اومده بود و خیلی «اِلفَنتِن شُوهه» بود و بالا خره دم پل آذر، کنار خانه زاهدی و نرسیده به خانه آشوریها که حراج پیرایش بود، خانهای بود که فروشگاه شده بود و اندرونی و حیاط و بیرونی پر پیراهن و بلوزهای شیک.
اگر هنوز دیر نشده بود بستنی در کافه ماه و ساندویچ کالباس و سِوِنآپی که میرفت سال نو را به خانه بخت بیاورد. در چهار باغ غلغله بود. دو تا مغازه نزدیک مادی نیاصرم بود که ماهی دودی و میوههای عجیب و نوشابههای رنگی لیمونادهای «مهدی خان لیمونادی» را کنار نارگیل و رشته های خرما خرک می فروختند. چیزی نگذشت که دوره و زمانه عوض شد.
همین خوشیهای ساده را بعدها با حسرت در قابهای کوچک پنجره، مزمزه میکردم. دوگانههای ثبات و تغییر، وحدت و کثرت، نظم و آشوب، امکان و واقعیت، محافظه کاری و آنارشیسم، آب و روغن بودند. در حسرت خاطره، میتوان رشد برگ های شویدی یک هویج یا جوانه سبز یک پیاز را کتاب معرفتی دید و میتوان در جنگلی به جستجوی درخت سر چرخاند.
زمانه بازهم گشت؛ همان خرمشهری که هر روزگار عید غوغای زندگی بود، در هنگامه اشغال بیگانه زیر گلوله بود که مثل نقل و نبات بر سر شهر میبارید تا دوباره آزاد و خرم شود. مثل کابل که همیشه برایم در هالهای از ابهام بود. تصویری از زاویۀ سفرهای دانشجویان معماری که از معماری و عرفان شرقی میگفتند، از آنها که اصلاحات ارضی کردند و آنان که حرامش خواندند، از ظهور طالبان تا حضور رمبوها و همان وقت ها در سفری کابل را بیواسطۀ دیگران در همان دوگانهها دیدم.
زمانه دور دیگری زد؛ در سامرا، کوفه، بغداد، نجف و کربلای بعد فروپاشی صدام در اوج فقر و خرابی و فقدان برق و آب و سلامت دوباره آجر روی آجر میرفت. بعدها در سفری به سامرا، دوباره ساختن حرم ها و برج متوکل در زیر زوزۀ خمپارههای داعش هر کدام قاب پنجرهای بود به جهانی در واقعیتِ واقعاً موجود. با اینهمه شب در کاظمین شادمانی زوجی جوان در شب عروسی میگفت زندگی جاری است.
هر عرصه را بهار و خزانی است
در عرصه امید خزانی نیست
صدبار زهر یأس مرا میکشت
گر پادزهر من نشدی امید
نوروز سال پیش مجبور شدم در شهری رانندگی کنم که ماشین ها دارای فرمان سمت راست بود و این اولین تجربه من بود. سال ها تجربه رانندگی من دود شده و به هوا رفته بود. سعی زیادی کردم تا از زاویه دید آن سیستم به جاده نگاه کنم.
همه این روضهها را خواندم که بپرسم نظم و ثبات چیست؟ و آشوب و تغییر کدام است؟ پاسخ این بود، شناخت وضع موجود مستلزم حوصله زیاد در شکل دادن به روشی در خور برای درک متناسبی از محیط و بازی های موجود است و تغییر آن سختتر و پیچیدهتر از شناخت آن.
خلاصه اینکه شاید به جای انسان ناطق و ابزارساز و غیره، در این دنیای هر دم ملون به لونی، «انسان امیدوار» تعریف بهتری باشد. انسانی که خسته نمیشود و همه امور را در بازۀ زمانی با واحد عمر میبیند. انسانی که البته دل به ظواهر امور نمیبندد، قابهای پیش ساخته رسانه ای گمراهش نمی کند. انسانی که علاوه بر امید، برای جهانی بدون خشونت و تبعیض میکوشد، جهانی در احترام به طبیعت و گفتگویی فرهیخته با دیگری. انسانی که درک میکند که اصلاح واقعی در گرو شناخت عمیق و نقد و بازخوانی خود و محیط است. به توانایی های خود آگاه و فروتن است، حرفهای بزرگ نمیزند و به تحولات کوچک و پایدار دل خوش دارد.
طبیعت آموزگار خوبی است، شکوفه می کند و میوه می دهد، برگ می ریزد و به خواب می رود و دوباره بیدار می شود و می بالد. ولی انسان طبیعت نیست. تو دیگر همان زن یا مرد پار نیستی، درخت اما همان درخت است و همان بار. برای تو هر بار تجربه زیسته پر بار تر می شود.
کاش بتوانیم با تجربه زیسته گذشته و حضور در جهان رابطهها، به دنبال پیدا کردن راههای نویی برای زندگی باشیم. بیندیشیم که در حوزه خودمان، یعنی معماری و شهر و میراث و هنر در سالی که گذشت چه گامی برداشتیم و در سال نو چه خیالی در سر داریم. به نوبه خود چگونه می توانیم شهری بهتر داشته باشیم.
در سال نو دوباره به راه طی شده و به امکانهای نآمده بیندیشیم.
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 13428
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان