افزودن دیدگاه جدید
شهر وقتی میتواند دستیافته، فتح و امن باشد که بشود برایش خیالپردازی کرد و برای شهری میشود خیالپردازی کرد که از انسجام، پیچیدگی، خوانایی و در نهایت رازآلودی برخوردار باشد؛ تا شادکامی بیافریند… و تخیل.
شهر وقتی میتواند دستیافته، فتح و امن باشد که بشود برایش خیالپردازی کرد و برای شهری میشود خیالپردازی کرد که از انسجام، پیچیدگی، خوانایی و در نهایت رازآلودی برخوردار باشد؛ تا شادکامی بیافریند… و تخیل.
دانلد اپلیارد و آلن جیکوبز از متفکران مهم نظریۀ طراحی شهری در دهۀ هفتاد بیانیهای منتشر کردند علیه شهر مدرن یا به بیان بهتر منشور آتن، که در آن از شهری صحبت میشود که محل دستیازی به شادی و از آن مهمتر تخیل است. در واقع تخیل شاید بخشی از حقوق شهروندی است که نهادهای قدرت همواره سعی داشتهاند تا آن را از دسترس شهروند دور نگاه دارند.
در سالهای اخیر رم کولهاس مدرنیست نیز کتاب مفرحی منتشر کرد به نام هذیان و نیویورک، که در اینجا منظور آقای کولهاس از هذیان همان تخیلی است که شهر بارورش میکند، از آنجا که کولهاس از اساس شخصیتی ژورنالیستی دارد به جای تخیل، از واژۀ گیراتر هذیان استفاده کرده.
گفتن ندارد که ما فقط دربارۀ چیزی خیالبافی میکنیم که به آن تعلقخاطر داشته باشیم و نتوانیم تمام کمال آن را داشته باشیم، و آن چیست که ما بتوانیم تمام کمال داشته باشیماش؟ به قول میک جگر هیچ وقت تمام آنچه حق شماست عایدتان نمیشود!
حالا اگر خوش شانس باشیم و گاهی همۀ آن عایدمان شود، هرچه باشد کلانشهرهای دوستداشتنی نظیر تهران نیستند. پس شهر وقتی میتواند دستیافته، فتح و امن باشد که بشود برایش خیالپردازی کرد… و برای شهری میشود خیالپردازی کرد که بنا بر نمودار کاپلانها از انسجام، پیچیدگی، خوانایی و در نهایت رازآلودی برخوردار باشد؛ تا شادکامی بیافریند… و تخیل.
نیویورک در تمامی کنفرانسهای اخیر و محفلهایی که حول مضمون شهر شکل میگیرند به عنوان شهر مبدأ به لحاظ سرزندگی، زیستپذیری، هویتمندی، رمز و راز و… به بیان عامتر شهر خوب معرفی میشود، شهری که پل استر به آن تعلق خاطر دارد و تمام داستانهایش به جز کشور آخرینها (که شهر محل داستان احتمالاً همان نیویورک در آخرین روزهایش باشد) در آن میگذرد. البته در کتاب اوهام هم ما با اوهامی روبهرو هستیم که در خانۀ خارج شهر دیوید زیمر، نیز، در باغحومهای در مزرعهی هکتورمان میگذرد.
برای شروع، کار را با بررسی داستان کوتاه کریسمس اوگیرن آغاز میکنم که به نوعی کلید فهم بسیاری از اموری است که حاصل کلانشهر است؛ بزرگترین، کاملترین و هیجانانگیزترین مخلوق بشر.
داستان دربارۀ فروشندهای تنهاست در حال و هوای روزهای عید که از مغازهاش یک کتاب ارزان قیمت ولی وسوسه انگیز کاغذ کاهی و پلیسی (معمایی) دزدیده میشود. اوگی به دنبال پسر سارق که ظاهری نیویورکی (حس عالی متمایز بودن از دیگران در عین گمنامی و مرموزی) دارد میدود و در نهایت کیف پول طرف که از جیب او بر زمین افتاده عایدش میشود. اوگی دزد نیست (یا شاید نیازی به کیف ندارد، او به دیگری نیاز دارد، به دیگری و ماجرا ـ دیگری به بیان لاکانی، به زعم من وقتی به وجود میآید که ماجرایی در خور، در میان باشد، به بیان بهتر ما به دیگران احتیاج داریم و برای ما وسوسه انگیزند، چرا که به ماجرا که محمل تخیل است احتیاج داریم. و از این روست که نهاد توتالیتر دیگریهای مطلق را سرکوب میکند چرا که دیگری تخیل ساز است، و تخیل رهاییبخش. پس تصمیم میگیرد که به دنبال خانۀ دوست راه بیافتد و کیف را به او بدهد، من عاشق تعلیقهای این شکلی هستم. اوگی خانۀ پسر را مییابد و با پیرزن نابینایی روبهرو میشود که او را به جای همان پسر سارق اشتباه میگیرد. اوگی تصمیم میگیرد تا کریسمس را با او بگذراند. چرا که او هم تنهاست. پس سور و سات عید را فراهم میکند و سعی میکند تا شادی کریسمس را با پیرزن تقسیم کند. اوگی تا اینجا به چیزی که از شهرش میخواست رسید: برخورد اتفاقی با دیگری و ماجرایی که واقعیت روزمره را در شب عید، گران و گزاف کند؛ چه چیز زندگی میتواند از این گیراتر و زیباتر باشد.
اما این همهاش نیست، اوگی باید ماجرایی فقط برای خودش هم ترتیب بدهد. بنابر هرم مازلو ما بعد از آنکه حس تعلق و احتراممان ارضا شد، نیازهای شخصیتر و زیباشناختیمان قد علم میکنند. پس اوگی دم و دستگاه عکاسی پسر را که توی مستراح نگهداری میشود میدزدد (اینجاست که اوگی هم دزد میشود) و از آن به بعد به شکل مداوم و روزانه از محلهاش عکاسی میکند؛ او با این کار شهرش را، وطنی که به آن احساس تعلق میکند را بازمییابد و از احساس سبک و تحمل ناپذیر بودن در میان جمع به احساس عالی همراه بودن با جمع میرسد. او موزهای از روزهای گذشته برای محلهاش فراهم کرده، پس او مفید است و او این کار را (مفید بودن را) با یک عمل هنرمندانه انجام میدهد؛ که استر را وسوسه میکند تا داستانش را بدزدد.
فارغ از اینها اوگیرن چه چیز برای محلهاش فراهم کرده که تا این اندازه برای ما جالب است؟
او سور و سات سیما یا تصور شهر را تهیه کرده، محمل تخیل و شادی را؛ با عکسهایی که از زاویهای منحصر به فرد از آن گرفته، و با ثبت جزئی به مثابۀ کل، به ژرفنای سرشت زندگی نزدیک شده، با ثبت رفتار و گذر زمان، حرکت بینهایت ذرات به سمت نیکی و بهروزی را ثبت کرده، او انسجام و پیچیدگی که برادران کاپلان از آن میگویند را دریافته، و با خوانش مداوم آن به اسرار پی برده. اوگی جواب سوالها را پیدا کرده و چشمانش برق زده. او کار را انجام داده و ما امروز به او، به فروشندۀ مهاجر نیویورکی میبالیم که با ماجرایی که در محمل تنگ زمان و خاردار فضا ترتیب داد چیزی به غنای واقعیت روزمرهمان اضافه کرد. او سور و سات ادبیات را فراهم کرد، اوگیرن داستان کریسمس شهر را برای نویسندۀ محبوب تعریف کرد. و برق آخر را چشمان نویسنده زد، کسی که کار را تمام کرد!
***
راجر ترانسیک مرحلهای مهم از نوزایی مجدد شهری را یافتن فضاهای گمشده، حاصل از اقدامات مدرنسیتها میداند، فضاهای حاصل از تفکر زونینگ یا همان تفکیکگرایی.
زمانی که کوربوزیه به نیویورک رفت محلههایی برای آن طراحی کرد مثل جزیرههایی در دل شهر.
نیویورک از بدو تولد یک جزیره در خودش داشت: منهتن. منهتن به ذات دارای چنین موقعیت سوقالجیشی بود، و المستد و وا، با طراحی سنترال پارک صرفا فعالیت محل را ارتقا دادند.
کوربوزیه اما با جا انداختن پارکهای مسکونی، مثل بتریپارک سیتی زمینه را برای به وجود آمدن مناطق متروک مثل مجتمع پرت ایگو، فراهم کرد. فضاهای رها شده یا بنا بر نظر اسکار نیومن، بیدفاع با پنجرهای شکسته.
سانست پارک سیتیِ رمان استر (سانست پارک) یکی از همین فضاهای رها شده و بیدفاع است که پنجرههای شکستهاش بیجا و مکانهای بعد از بحران اقتصادی را به خودش دعوت میکند و نیز تخیل نویسندۀ محبوب را.
احتمالاً رمان را با ولع خواندهاید، متفاوتترین و سرزندهترین رمان استر است. مایلز هلر که به خاطر یک دلگیری عمیق از خانوادهاش فرار میکند به فلانوری در مقیاس کل ایالات متحده تبدیل میشود. مرد تنهایی که به کرات در رمانهای استر ظاهر شده است: فنشا در اتاق در بسته، فاگ در مونپالاس، بنیامین ساچز در لویاتان ….
اما سانست پارک بیش از آنکه رمانی باشد دربارۀ فضاهای بیدفاع که وندالها را به خود میخواند رمانی است دربارۀ اتلاف. اتلاف انرژی و سرمایه؛ جان مطلب با اصطلاح کوین لینچ بزرگ ادا میشود، رمانی است دربارۀ زندگیهایی که تلف شدهاند.
در شروع کار، مایلز هلر همراه با یک گروه پاکسازی، عکاسی است که از بقایای این زندگیهای تلف شده در دولتهایی که آخرین چیزی که برایشان مهم است تلف شدن زندگی هاست، عکاسی میکند. مایلز بیست و هشت ساله بعدتر عاشق پیلار جوان میشود، آنها نمیخواهند زندگی را به تعویق بیاندازند تلفش کنند با هر ارزشی که خواهرهای پیلار علم میکنند تا آن را به تعویق بیاندازند.
و این شاید بزرگترین تقابلی است که شخصیتهای رمانهای استر با هم پیدا میکنند. تقابلی که راوی اتاق در بسته با فنشا دارد. فنشا به دنبال زندگی پرسه میزند، هر جا که احساس کند میتواند دم و بازدمی بزید و آن را تلف نکند.
بعدها با ماجرایی که برای راوی ترتیب میدهد میخواهد تا دوستش هم همین کار را بکند و او را از تلف کردن زندگی باز دارد. اما دست آخر فنشا هم در اتاقی در بسته گیر کرده و برای فرار از این واقعیت که زندگی پر ارزش ما در میان چرخ دندههای نهاد قدرت تلف میشود دست به خود کشی میزند. همین فنشا در رمان لویاتان میشود بنجامین ساچز که با منفجر کردن ماکتهای مجسمۀ آزادی میخواهد دوستان و هموطنانش را از این موضوع آگاه کند که زندگی ما در شکلهای امروزی در حال تلف شدن است.
نگارنده مدام از خودش سوال میکند: ویوالدی دوران ما کجاست؟ هدایت زمان ما کجاست؟ با این همه رفاه حاصل از تکنولوژی ما چه چیز به دست آوردهایم جز از دست دادن فرصت زندگی را؟ و مدام به ونهگات فکر میکند، که هیچ وقت از ایمیل استفاده نکرد. او همیشه از پست سنتی استفاده میکرد. بحث من شاید دقیقا از همین جا باز میشود.
اینکه شخصیتهای رمانهای استر برای آنکه زندگی را تلف نکنند مثل آن مرد مورد اشارۀ بودریار زیر باران چترشان را باز نمیکنند چرا که معتقدند مرگ وقتی اتفاق میافتد که ما از تمام امکاناتمان استفاده میکنیم!
در تمام شخصیتها و زندگیهایی که استر برای خوانندهاش تصویر میکند زندگی اصیل وقتی رخ مینماید که فضا در معنای لغوی آن کم و بیش در حال و هوای بدویت میگذرد. فاگ در رمان مونپالاس، درگیر بدویت است و آنجاست که عاشق میشود و یا به بیان بهتر زندگی را پیدا میکند. مثل همان پیرمرد نقاش و کوری که زندگی با همسر ثروتمندش را رها میکند و به قلب طبیعت برشتۀ آمریکا میزند و در آن بیابانها دوباره زنده میشود. یا آن سرخپوست بدوی که رنگ را از هر کس دیگر در دنیا زندهتر به کار برده است. از طرفی تمام این شخصیتها به زندگی شهری بازمیگردند و در آن مدام در حال ابراز نوعی انزجار خاموشند. انزجارهای خاموشی که بهترین راویشان سلینجر است. شخصیتهای استر به زعم من همگی بازتولید همان شخصیتهای سلینجر هستند که راهی ندارند جز انفجارهای حاصل از انزجارهای مدام و خفیف که به ویرانی و انزوا میکشدشان: هکتورمان رمان کتاب اوهام.
***
گیراترین تصویری که استر توانسته از نیویورک بسازد تصویر پل منهتن است که دارد تا بینهایت خودش را ادامه میدهد و این یعنی غرور شهروندی.
اینکه سازههای ما، بزرگ هستند، و فضای زندگی ما وسیع. برخلاف نظر متاخرین شهرسازی که مدام دم از کوچکسازی و مقیاسهای انسانی میزنند و بر خلاف پیکرهای کلان مدرنیستی که به تمامی آموزهای بدوی هستند و شکوه اهرام و طاق کسرا را به خاطر میآورند.
و این تنها خصلتی شاید باشد از مدرنیته که نگارنده و احتمالاً پل استر با آن موافق است، یعنی نگاه کلان. چرا که بنا بر نظریۀ زبان الگوییِ الکساندر این کل است که خون تن را به هیجان میآورد و این یک کل بزرگ است، و نه یک کل کوچک.
مثل پروژههایی که شخصیتهای استر برای فرار از اتلاف آغاز میکنند و به پایان میبرند: هکتورمان را میگویم که به مزرعۀ پنهانش رفت و آنجا فیلمهای بزرگی ساخت و آنها را از دید دیگران پنهان کرد و دست آخر تمامشان را از بین برد، اما چرا هکتورمان این کار را انجام داد؟
او برای جلوگیری از تلف شدن زندگی قهرمانانهاش این کار را کرد. اگر فیلمها پیدا میشدند چه میشد؟ سر و صدای کوتاهی به پا میشد، شمایل هکتورمان و زندگیاش بارها و بارها بازتولید میشد و بعد از آنکه تمام و کمال مصرفش کردند و یا به بیان بهتر تلفش کردند فراموش میشد و این جایی است که از مدرنیسم به پست مدرنیسم میرسیم.
یعنی جهانی که در آن هیچ سوژهای وجود ندارد، همگی ابژههایی هستیم که ابژههای دیگری را ضمیمۀ خود میکند، مثل زالو شیرهشان را میکشد و در زبالهدانی آنها را رها میکند. یعنی شهری پر از ارواح، جهانی که در آن ما برای آنکه احساس بودن بکنیم باید از ابژۀ زیر دست خودمان برای خودمان دیگری مسلطی بسازیم تا در هذیان بیسر و سامان کلان شهر شریک باشیم.
چرا؟ چون زندگی در ذات خودش بسیار بدوی است و اینجا نقطۀ عطف دیگری از بحث من آغاز میشود، یعنی امر ستیزه در معنای یونانیاش. در همان معنایی که ژیژک از آن مراد میکند، یعنی مقابلهای که ما در رابطه با خشونت باید داشته باشیم.
یعنی همان چیزی که در عمق وجود همۀ ما هست. چیزی که هنوز علم پزشکی اسم مشخصی برای آن پیدا نکرده، آن چیزی که در عمق وجود ما وول میزند و ما را و ذهن ما را نسبت به هر شرایطی، هر قدر هم که وخیم و تراژیک امیدوار میکند به پایانی خوش که این نیز بگذرد؛ یا این آنطور که میگویند نیست، دروغ میگویند، یا اینطور نمیماند، من عوضش میکنم. شاید نامش امید باشد. شاید الهامی از آسمان باشد. ولی من نامش را ستیز میگذارم.
همان وضعیتی که سیدنی در رمان شب پیشگویی در آن دست به گریبان است با زندگیاش. او مدام برای نوشتن رمان و بیرون آمدن از وضعیتی که یک حادثه برایش به وجود آورده دست و پا میزند و ذهنش مدام آدرس به هذیانهایی میدهد که حفرههایی هستند که در قلب کلانشهر باز میشوند… مثلا همان کلوپی که سیدنی ار در آن روان گردان مصرف میکند….
و اینها اشتباههایی هستند که ما در کلانشهر دچارش میشویم. یعنی تنبلی کردن در مقابل ستیزهجویی.
شاید همان معنای فاشیسم مهدی یزدانی خرم را بدهد این. چیزی که کلانشهر برایت راههای سادهتری را در نظر میگیرد تا از رویش بپری و به جنگ این خشونتی که نتیجۀ میل به قدرت است نروی. خشونتی که روی سرت آوار میشود و بسیاری اوقات حاصل اشتباهات خود ماست.
این را گفتم تا بگویم شهر به هیچ وجه موجود معصومی نیست و بر عکس شهر موجودی رند و دغلباز است. باید مدام مراقب بود تا جای آنکه شهر ابژۀ در دست ما باشد، ما اسیر زیردست او نشویم و هذیان شهر ما را همراه خودش نبرد.
چرا که هذیان شهر شاید بسیار پرماجرا و سرگرم کنند باشد ولی در ذات خود بسیار خشن و ویران کننده است. شما را با خودش همراه میکند و باعث میشود تا خیلی ساده همرنگش شوید و دست به اشتباهاتی بزنید که باعث اختراع انزوا میشود.
هکتورمان برای فرار از این انزوا مثل هایدگر به کلبه ـ خلوتگاه خود میرود و در آنجاست که فردیت خود را پیدا میکند. هکتورمان فیلمی میسازد با نام زندگی درونی مارتین فراست که در آن خودش را در انزوای شهر بازنمایی میکند.
شخصیتهای استر همگی جویای زندگی هستند، از شهر به طبیعت وحشی، خرابهها و حومهها میگریزند، اما در نهایت شاید دست از پا درازتر به شهرها بازمیگردند و دست به خودویرانی میزنند و این حقیقت را یاد آور میشوند که اختراع شهرها، شاید کار باحالی نبود.
اما چه چیز باعث این رجعت میشود؟ آدمها. آدمها به آدمها احتیاج دارند و تمام این بالا و پایین رفتنها و ساختنها برای دیگریهای مطلق و شخصی است. نگارنده معتقد است تمام داستانهای تاریخ ادبیات آمریکا بعد از گتسبی بزرگ بازتولید همان یک داستان است… تمام داستانهای استر هم به همینگونه فقط برای جلب نظر یک نفر نوشته شدهاند. شخصیتهای استر یکی بعد از دیگری اما در این راه شکست میخورند یا مایوس میشوند یا به بیحاصلی آن ایمان میآورند.
به همین صورت، نگارنده نه تئوری گوردون چایلد و نه مامفورد و نه لفور یا جیکوبز و دیگران را مبنی بر منشا پیدایش شهرها نمیپذیرد.
شهرها هم به همین دلیل بنا شدهاند. ستیز برای جلب نظر تنها یک نفر، که نامش را قسمتی از آشوبی به نام عشق میگذارم. چیزی که مارا دوباره به دیدار با آدمبزرگهای دورۀ مدرنیسم (جویس یا بکت را میگویم، شوئنبرگ و ساعدی را میگویم) رهبری میکند، و از این کوچک شدن مدام پس از عشق (عشق را بخوانیم مدرن) رهایمان میکند… تا ما هم به بیحاصلی آن پی ببریم شاید. ولی همچنان راه بیزمان و پایان ساختن را ادامه میدهیم. چرا؟ چون خدا اینطور میخواهد. او دیوید زیمر را امیدوار میکند که میتواند فیلمهای هکتورمان را پیدا کند… او مایلز هلر و مارکو فاگ را امیدوار میکند به شروعی دوباره، همه آخرش باز باید امیدوار باشند… چون خدا اینطور میخواهد. پس زنده باد بر جبریت کالبدی و فاشیسم و ستیز از نوع یزدانیخرمی. من اینطور فکر میکنم. مثل دفترچۀ سرخ رمان شهر شیشهای فکر میکنم که هر پاراگراف، پاراگراف بعدی را نقض میکند.
سایت شهر کتاب
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 5200
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان